جستار ادبی: دروغ می گویم پس هستم
گویند لوحی ست در اعماقِ زمان و مکان،
منقوش به رازِ هستی. آنکه خواند خدا شد.
«تراز الابراز»
سه.
تقلید را نکوهیدن نفیِ زندگی است. حرکت، بارزهی اساسیِ هستی، همانقدر حاملِ تغییر است که آبستنِ تکرار. اتم تا کیهان چنان مکررند که میکوشیم در چند علامت خلاصهشان کنیم. هیچ بدیعی هم بیتقلید ممکن نیست. خوب که بنگری با پیشینیانمان همپیالهایم. تا چشم بینا ست، انسان درسش را از همه برتر است؛ ما پا از تقلیدِ خود فراتر گذاشته، به محاکاتِ زندگی رسیدهایم.
دو.
در بازیِ هستی، قدرت سودای همگان است. ریز و درشت هر که را دیدم، تا توانست زور زد مرکزِ عالم باشد. هر که هم پرگارش را گشادتر دوراند بازیش وسیعتر شد. لابهلای تاروپودِ قالیِ بزرگِ هستی، گرهِ ما موجوداتِ زندهی کرهی زمین را رسمی دیرینه است. «برای قدرتِ بیشتر خودت را بزرگتر نشان بده.» و تکیه بر “نشان دادن” است. فریبی کارا. انسان که نه بال داشت، نه چنگال، نه زور، از هر پرنده پری، از هر شکارچی سلاحی و از هر عنصر نیرویی عاریه گرفت. چنان که اشرفِ مخلوقات شد؛ کلاغی با پرهای رنگی!
یک.
دروغ فیذاته بد نیست. همهچیز خنثی است و در بستر و رابطهی مستقیم با سود و زیانِ متصورِ ما تعیین میشود. ما که کذابِ اعظمیم همهچیز را از روزی که روی دوپا ایستادیم شروع کردیم و دو دستِ پرمفصل ماند و هرآنچه امروز میبینید. زبان هم دروغی بیش نیست و لغویانِ شرق و غرب جز پیگیری خویشاوندی و نسبشناسی، طرفی از علت برنبستند. اما اگر این دروغ نبود کماکان روی درختها موز میخوردیم و شپش از سر هم میجستیم.
توی باغِ ارم، دورِ حوضِ ماهی، پاتوقمان بود. سرخوشی جوانی عادتی کهنه را بیدار کرد و قصهی پسِ دیگر دستههای پیرامونِ حوض را فرد به فرد، دسته به دسته گمانه زدم. عجیب روزم بود و به آخر نرسیده اولی نشانهای عیان کرد در تصدیق. و بعدی و بعدی و بعدی. دوستان خیال کردند میشناسمشان که چنین دقیق خال زدهام. راستش میشناختم ولی نه به شخص، به کل. به قصهی پشتِ چهرهها. قصهی آدمها.
قصه را با سه کتاب شناختم. از بختِ خوش هرکدام صدها قصه داشت. “داستان باستان”، خلاصهی منثور و سلیسِ شاهنامه و “گزیدهای کوتاه از هزارویک شب”، را مادرم آنقدر ورق زد که شیرازهاش را میخ کوبیدیم وا نرود. عمهی آن زمان دانشجویم هم هربار از “فردوسی” برمیگشت یکی از مجلدات “قصههای من و بابام” را تحفه میآورد. شاید میخواستند خوابم کنند ولی من بیدار شدم.
اگر بپرسیام زندگی را در یک کلمه خلاصه کن بیدرنگ خواهم گفت: «قصه!» البت یادم نرفته آرایشگری را دیدهام که از کنارِ درختی میگذشت و میاندیشید: «اون بالاش باس کوتاه بشه. دورش رو هم یه کم براش سفید میکنم. این پایینش هم تیغ بخوره که دیگه محشره!» پس مکث میکنم از خودم میپرسم: «راستی! زندگی شبیه قصه ست یا قصهها شبیه زندگین؟» میدانم وقتی دو چیز شبیهند، این و آن ندارد ولی شما هم از خاصیتِ تقدم و تاخر آگاهید. شکی نیست که زندگی بر قصه مقدم است اما سودای ساختن زندگیهایی که در قصهها شنیدهایم، که اخیرا بیشتر میبینیم، چه؟
از بیرون که به قصه نگاه کنی شبیهِ زندگیای مینیاتوری ست؛ چیزی نظیرِ کلبهای در ...
جستار ادبی
این جستار، پاسخی بود به سوال: دروغ از دریچه ی زندگی من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار را بر روی تارنمای رسمی چیستآرت مطالعه
بفرمایید:
جستار ادبی: «دروغ میگویم پس هستم» هادی سالارورزی
جستار ادبی