جستار چیستآرت
جریانشناسی روایت مدرن فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد!»
بهدین اروند
جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصههای کلانِ مدنی نقطهی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دههی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر میکوشد جریانات ادبی ایران را در بازهی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دههای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز میشود، با ترور عشقی، خون میمکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید میکند. این دهه را میتوان دههی علمای سبعه در ادبیات نامید؛ پیش آهنگان مشروطه که در دههی 10-1300 به واپسگرایی متهم میشوند.
چنانکه در پروندهی جریانشناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطورههاست و نخستین چراغ را ایزد برمیافرزود. ابتدا، در روشنی بیکرانهی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونهای هفت اسبه خلق میکند تا زدایندهی پلیدیها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران میرساند تا واسطهای باشد میان آسمانها و زمین. بعد از آن، رندانی همچون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاهِ محراب به میان مردم میآورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش میرسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.
در چرخهای مدام، این اوج و فرود زمینهساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره، مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمیاندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمهخدایان و افسانهها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیدهی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو میرسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.
اگر مکتب قائممقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغالتحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامعالعلوم، حساس، و کوشا که تحتتاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین رویبرگرداناند و هم از اسطوره. اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم» به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمیگذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیهی «سوسیالیستی»ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایانگر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه است.
این نسل روشن و جسور که ثمرهی مبارزه و مطالعهی است، نظام قاجار را وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگجهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) میجنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا میکند و چنان کارمایهای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان میآورد!
قرارداد 1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یکسال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت گستردهی فعالین سیاسی در ماههای ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار میداد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جادهای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظمزاده، ملکالشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزادهی عشقی در مقالات خود کابینهی کودتا را میستود. عارف غزلی در باب آیندهی روشن ایران سرود و فرخییزدی به جرگهی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرجمیرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:
«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»
در سال 1300، انتشار مجموعهی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی میبخشد: مجموعهای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، همزمان با چاپ منظومهی «قصهی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریهی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند.
متن کامل این جستار را در تارنمای چیستآرت بخوانید.
جستار ادبی: چیستآرت
جریانشناسی روایت مدرن فارسی
2: «ادبیات در سالهای قحطی»
بهدین اروند
جستار نخست به تکمیل این پیش فرض پرداخت که: «تفکر مدرنِ روایی در ادبیات فارسی، به معنی تفکری که تحت تاثیر آراء دورهی مدرنیسم “انسان” را مرکز معرفت و تجربههای وی را، مبنای فهم قرار میدهد، برخاسته از مشروطه است و رسماً با ورود زنان به محساباتِ مدنی در جریان مشروطه، مورخ ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱ میلادی)، آغاز میشود.»
پس از این مقدمه، هر
جستار میکوشد معرف جریان یک دهه از ادبیات معاصر باشد. در اولین گام، بازهی
زمانی ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ خورشیدی را (مقارن با دههی دوم قرن بیستم میلادی) رصد میشود.
قرن نوزدهم، قرن بریتانیای صنعتی، آمریکای درگیر با منازعات داخلی، روسیهی قلدرِ تزاری و فرانسهی فرهنگیست. پس از پیروزی انقلاب کبیر در ابتدایِ قرن نوزدهم و امپراطوریِ کوتاهمدت ناپلئون و کشمکشهای سیاسی جمهوری اول و جمهوری دوم؛ حالا دیگر زمانِ شکوفایی جمهوریِ سومِ فرانسه رسیده و قرنِ بیستم چشم به دهانِ پاریس دارد. در این زمان فرانسه، آینهی تمامنمایِ اروپای قرن و پاریس، عروسِ فرهنگی مدرنیسمست:
در اوایل قرنِ نوزدهم شاتوبریان به همراه پوشکین روس، رمانتیسم را بنیان میگذارد؛ بعدتر استاندال در پاسخ به این جریان، واقعگرایی را مقابل رمانتیسیسم علم میکند. بالزاک و فلوبر و بعدها موپاسان چنان بر این واقعگرایی اصرار ورزیدند که این جزئینگری، به ناتورالیسم و: «بیانِ اغراقآمیز و بیموردِ جزئیاتِ واقعی!» منجر میشود؛ به ظهور «امیل» زولا، نابغهی مکتب ناتورالیسم.
اما صنعت چاپ و ترجمه در ایرانِ قرن نوزدهم، بیشتر از فرانسه، معطوف به دو نهادِ قدرت بریتانیا و روسیه است. نزدیک به نیمقرن پس از مرگ ویکتور هوگو، نابغهی رمانتسیم فرانسوی، «بینوایان» وی در ایران ترجمه میشود و شاید بیراه نباشد که بگوییم ایرانیان در این قرن، فرهنگ جهانی را از طریق مستعمراتِ همسایه (هند و عثمانی) به ارث میبرَند؛ بدین شکل که واردکنندهی “اندیشه” از هند در قالب رسالات و نشریات و ملهمِ “اندیشمند” از عثمانی در قالب الگوی روزنامهنگارانِ منتقدند. در اثبات این سخن یادآور میشوم که پس از تلاشهای میرزا صالح شیرازی (که خود دانشآموختهی بریتانیاست) و چاپ اولین روزنامهی داخلی تا زمان مشروطه، تعداد نشریاتِ داخلی به انگشتان یک دست نمیرسد. در حالیکه در هندوستان این آمار به حدود ۱۹ نشریهی فارسیزبان میرسد. مهمترین نمایندهی این نشریات، نشریهی «حبلالمتین» است که از زمان مرگ ناصرالدینشاه تا پهلویِ اول، در کلکته چاپ میشد.
در مورد تاثیرات مکتب عثمانی/تزاری نیز بر فرهنگِ نشریاتِ عمومی ایران، میتوان دو شخصیت تاثیرگذار را شاهد آورد: نخست میرزافتحعلی آخوندزاده که هم بنیانگذار تئاتر معاصر محسوب میشود و هم نویسندهی اولین رمان ایرانی (البته به زبان ترکی) و پلیست میان هنر نمایشنامهنویسانِ فرانسوی همچون مولیر و فرهنگ ایرانی. دوم روزنامهنگار منتقدی همچون جلیل محمدقلیزاده، بانی روزنامهی «ملانصرالدین» (منتشر شده در تفلیس/تبریز/باکو) که از مهمترین سوغاتهای همسایهی ترکزبان ما به شمار میرود. طنازیهای ساده و روشن محمدقلیزاده که تحتتاثیر گوگول و چخوف قلم میزند، الهامبخش دهخدا در شاهکار نثر خود، یعنی مقالات «چرند و پرند» است.
در ایران دههی ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱. م) هنوز کشمکشهای حکومتِ قاجار، پا برجا و احمدشاهِ ۱۴ ساله، آخرین دههی پادشاهی قاجار را بر ویرانهای چندپاره به نام ایران میگذراند؛ اغلب روشنفکرین این دوره را هنوز بورسیههای دارالفنون به اروپا تشکیل میدهند که تا چند دهه بعدتر نیز در فرهنگِ ایرانی تاثیرگذارند. این نسل بهتعبیر شفیعیکدکنی “نسلی سربلند” است که منتظر اتفاقات نیستند، بلکه رقمزنندهی آناند. هرچند ادبیات روایی هنوز در دورهی رمانس به سر میبرد و «امیرارسلان نامدار» یکهتاز حماسههای عامه است اما فرنگبرگشتگانِ تحتِ تاثیر منشآتِ قائممقامِ فراهانی از یکسو، و تحولاتِ سیاسی از سویی دیگر، نثری پالوده، پرگزاره و روشن را پایهریزی میکنند که در مقالات «چرند و پرندِ» دهخدا (۱۹۰۷ میلادی) به اوجِ غنای خود رسیده است. شعرِ مشروطه با تلاش میرزادهی عشقی و تقی رفعت به سنتهای محتاط ادبی تاخته و در مرحلهی انکار (نه پیشنهاد) به سر میبرد. قرن، قرنِ سیطرهی اندیشههای نیچه و مارکس است که دست بر قضا یکی به واسطهی علاقهی شخصی و دیگری بر حسب موقعیت جغرافیایی به ایرانیان نزدیک است. پنجاه سال از انتشار مانیفست کمونیسم توسط مارکس و ده سال از مرگ نیچه میگذرد و روحیهی “سوسیالیسم” و “وطنپرستی” در میان روشنفکرین موج میزند؛ روحیهای که در جریانات جنگ جهانی اول، بهشدت سرکوب میشود؛ اما در قرنِ نو، جوانه میزند.
متن کامل این جستار در تارنمای چیستآرت
جستار ادبی چیستآرت
«جریانشناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی»
پارهی نخست: "از اسطوره تا مشروطه"
بهدین اروند
پیش از جریانشناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی ، مشتاقم منظورم را از «روایت مدرن» روشن کنم.
والاس مارتین در کتاب نظریههای روایت اعتراف میکند یکی از دشواریهای ناشی از انبوه نامها برای روایت، آن است که معیارهای تمایز نامها، همواره در تغیر است: «گاهی معیار نامگذاری داستان، موضوع است (مانند داستان علمی-تخیلی یا گوتیک)؛ گاهی ویژگی تعینکننده، جنبهی شکلی است ( نثر یا شعر، بلند یا کوتاه)؛ حتی گاهی اثری بر پایهی واکنشی که برمیانگیزد(کمدی، جدی) یا روشِ معنا آفرینی ( مثلا در موردِ تمثیلهای اخلاقی) تقسیمبندی میشود.»
نورتروپ فرای، در تلاش برای ارائهی الگویی منسجم که بتواند تاریخ ادبی را از لحاظ نظری، نظام ببخشد، «اسلوب»های ادبی را بر پایهی سرشت و شخصیتهایی که ترسیم میکنند به پنج اسلوب تقسیم کرد:
-
اسطوره:
قهرمان از نظر نوع، از دیگر انسانها و محیط برتر است.
-
رمانس:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگر انسانها و محیط برتر است
-
تقلیدی والا:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگران، و نه از محیط، برتر است.
- تقلیدی دون:
قهرمان نه از دیگر انسانها برتر است نه از محیط.
-
کنایی:
قهرمان از نظر توان و توش از ما فروتر است.
این نظریهی ادبی از «تاریخ» روشنتر است؛ اما آنتونی برجس، منتقد بریتانیایی و نویسندهی رمان «پرتغال کوکی»، در یک تقسیمبندی نزدیک به آراء نورتروپ فرای، این اسلوبها را به چهار دستهی:
1- اسطوره
2- افسانه
3- رمانس
4- رمان
ساده میکند. در اسلوب «اسطوره» هنوز خدایان همهکارهی ماجرایند. روایتی در بیکرانگی زمان، ورای دسترس، بر فراز کوه قاف. یک هیچِ بزرگ، خالی از تماشاگر که در آن اهورامزدا و اهریمن در نبردند. از این رو اسطوره را «پاسخ پرسشهای بیجواب ملتی کهن در باب آفرینش، رویدادهای زندگی و عاقبت کار انسان و جهان» دانستهاند[1] که روایتگر تاریخی قدسی است: زمانی پیش از زمانها و مکانی پیش از مکانها؛ در این دوران همهچیز با برچسبِ «نخستین» معرفی میشود: آسمانی پهناور، قطرهای به پهنهی همهی آبها، زمینی گرد و هموار، شاخهای دربرگیرندهی همهی گیاهان عالم، گاوی سفید و رخشان و انسانی دوگانه (نرامادینه) از فلز، به نام کیومرث... این روایات، «رویای جمعی» یک ملتاند: سرودهای مقدس،ادعیهی کهن و شطحیاتی که کاهنان باستانی در خلسه بر زبان میآورند. کارلگوستاویونگ، پس از تعبیر 60 هزار رویا .اقرار کرد برای ما، انسان امروزینی که از بیرون بر این روایات اسطورهای ناظر و گزارشگریم، درک این کلانالگوهایکهن ناممکن است. یونگ معتقد بود:« انسان بدوی خودآگاهانه نمیاندیشد، بلکه اندیشهها در او پدیدار میشوند؛ مثل این است که چیزی در او میاندیشد.»
اما سرانجام یک پرومته، واسطهی آسمان و زمین میشود تا «افسانه»ها شکل بگیرند: تخمهی کیومرث بر زمین ریخته و پس از چهلسال تطهیر، شاخهای ریواس از آن میروید: شاخهای توامان و درهمتنیده که آبستنِ مشی و مشیانه است: والدینِ انسان. از این نسل افسانهای، نیمهخدایان به دنیای داستان سرک میکشند و پای سیامک، هوشنگ، تهمورث، جمشید، فریدون و... به روایات باز میشود؛ اما هنوز هیچ انسانِ نانژادهای در قصهها حضور ندارد و افسانه، تنها، عرصهی بلامنازع پهلوانانِ مقدس و ابرانسانها است. در این مرحله اسفندیار به دست زردتشت رویینه میشود و رستم به پشتوانهی سیمرغ در گیتی عربده میکشد. در شاهنامه، این دوره با نامِ «پیشدادیان» و «کیانیان» معرفی میشود و با مرگِ «دارا» به دستِ غربیان (یونانیان)، پایان مییابد.
پس از فروکاستِ شخصیتِ قهرمان از یک پهلوانِ مقدس به انسانی دانا و توانا، وارد طبقهی «رمانس» میشویم: دورهی ماجراجوییهای گیتیشناسانه که بیشتر بر کشف و اختراع، نوآوری، رندی و شجاعت استوار است: دورهی ارشمیدس، کریستف کلمب و ارسلان نامدار. این دوره نیز به تعبیر ژانپلسارتر «قهرمانپرور» است، با این تفاوت که قهرمان رمانس، نه سر در ابرها دارد نه پای در زمین: عاری از امدادهای غیبی، و رندتر از عامهی مردم: معلق میان قدسیت و پلشتی. این مرحله از منظومههای اشکانی، آغاز میشود و تا سقوط صفویه، به عنوان آخرین امپراطوری ایرانی، ادامه پیدا میکند.
همزمان با سقوط صفویه، «پترکبیر» اصلاحات فراگیر خود را آغاز کرده و بعد از شکستِ سوئد، قدرتِ مطلق بالتیک معرفی میشود. قرنِ هجدهم، قرن اسطیلای اندیشهی کانت، هیوم، روسو، مونتسکیو و شکوفاییِ صنعتِ چاپِ 200 سالهی اروپا است؛ آنهم درحالیکه افشاریه و زندیه، در این دوره از صنعت چاپ بیبهرهاند. سرانجام با ظهور مدرنیسم، انسان در کانونِ هستیشناسی قرار میگیرد (بخوانید اومانیسم) و موبدان به آزمایشگاه پناه میبرند (بخوانید پوزیتیویسم). در این مرحله جادوی کیمیا جای خود را به علم شیمی میدهد، طالعبینی به ستارهشناسی ختم میشود و «دین»، «فلسفه» را مقابل خود میبیند. در قرن هجدهم میلادی، با ورود رئالیسم به اندیشهی بشر، شاهد گذر از «قهرمان» به «شخصیت اصلی»، از «ذهنیت» به «عینیت»، از «بورژوازی» به «قهرمانی-اشرافی» و به طور کلی از افسانه و رمانس به «رمان»[ که در اسلوببندیِ نوروتروپفرای در مجموعهی تقلیدیِ دون قرار میگیرد] هستیم.
این همه گفته آمد تا روشن شود منظور این جستار جریانشناسانه از «روایت مدرن» چیست: «روایتی ناظر به درون، آگاه، با گزارههایی اندک و ناچسب، اما اثباتشدنی و قابل پیگیری». این هوای تازه بسیار دیر به مشام ایرانزمین میرسد. این هم از شوخیهای روزگار است که پنجسال پس از اعلام ریاستجمهوری جرجواشنگتن به در ایالاتمتحده (1789 میلادی) ، قاجارشاهیان در ایران به قدرت رسیده (1794 میلادی) و این سرزمین را به مدت صد و سیسال، دو قبضه در انزوا فرو میبرند.
قرن نوزدهم میلادی تحت استیلای قاجاریان میگذرد. ابتدای همین قرن، در سال 1809 داروین در بریتانیا، آلنپو در امریکا و گوگول در روسیه به دنیا میآیند و موجِ نوی روایت سرتاسر جهان را در مینوردد:
تلاشهای گوگول به تولستوی، چخوف و داستایوفسکی میرسد؛ بریتانیا با چارلزدیکنز، اسکار وایلد و جینآستین، دورانِ طلایی شکسپیر را یادآور میشود و فرانسهی ناپلئونی با ادیبانی چون ویکتورهوگو، ژولورن و چارلزبودلر قدرتنمایی میکند.
این لحظهای است که ادبیاتچیها رسماً از «عموقصهگو» بودن انصراف داده، به جرگهی «نویسندگان» میپیوندند. مایهی سرخوردگی است درقرنی که هگل و نیچه و ادیسون و مندلیف و لینکلن به ظهور میرسند، قاجارشاهیان هنوز درگیر آداب و فتاویِ عقد و عروسی با اجنه و اندازهی تارِ سبیلِ خود هستند و فرهنگِ ایران، متاعی در بازار ادبیات جهانی ندارد.
امیر میرزا صالح شیرازی که از اولین دانشآموختگان ایرانِ قاجاری در اروپا به شمار میرود، در سال 1837 میلادی نخستین روزنامه را در ایران راه میاندازد؛ در همانسالها احمد طالبوف و زینالعابدینِ مراغهای به دنیا میآیند که نیمقرن بعد، با انتشار آثار روشنگرانهای چون «مسالکالمحسنین» و «سفرنامهی ابراهیمبیگ»، تاثیری انکارنشدنی بر شکلگیری عقاید مشروطهطلبانه میگذارند. در نیمهی دومِ این قرن است که با تولد علیاکبر هخدا، تقیرفعت، احمدکسروی، محمدعلیجمالزاده، میرزادهی عشقی و نیما یوشیج، موج تازهای از روشنفکران پا به عرصهی آشوبزدهی فرهنگ ایرانی میگذارند. سرانجام مظفرالدینشاه در سال 1906 میلادی (1285 خورشیدی) فرمان مشروطیت را امضا کرد تا روزنهای که توسط شهیدان فرهنگ، بر فرهنگِ ادبیات روایی فارسی وا شد، در دههی ابتدایی قرن بیستممیلادی و با انتشار سلسلهمقالاتِ انتقادی علیاکبردهخدا در روزنامهی صوراسرافیل، به صبح بنشیند؛ اما هنوز جای خالی «زن» به عنوان پرچمدار نهضت «فمینیسم» در عرصههای کلانِ فرهنگ ایرانی خالی است. در نبردهای میان مشروطه خواهان و سلطنت طلبان در تبریز تنها در یکی از نبردها جسد بیست زن پیدا شد که با لباس مردانه به میدان نبرد رفته بودند. در تهران نیز زنی، ملایی را که به طرفداری از محمدعلیشاه در میدان توپخانه سخنرانی میکرد ترور کرد و خود در همانجا دستگیر و اعدام شد. در سال 1290 خورشیدی (1911 میلادی) حاج محمدتقی وکیلیالرعایا، نماینده مجلس نخستینبار در ایران برابری زن و مرد را در مجلس شورا مطرح کرده و خواستار حق رأی برای زنان شد که با مخالفت شدید روحانیون مواجه شد؛ اما در همان سال سیصد زن مسلح به صحن مجلس آمدند و از دولت خواستار مقاومت در برابر یورشهای روسیهی تزاری شدند تا برای اولینبار پس از صفویه، شاهد حضور زنان در خط مقدم نبردهای مدنی باشیم؛ حقاً و انصافاً بایسته است این لحظه را به عنوان ورود آگاهانه و فعال زنان به فعالیتهای مدنی، مبداء فرهنگِ نوینِ ایرانی دانسته و جریانشناسی روایت مدرن ادبیات فارسی را از این نقطه آغاز کنیم.
متن کامل این جستار ادبی را در تارنمای چیستآرت بخوانید
[1] . رجوع شود به: شناخت اساطیر ایران، جان هینلز: 1368
تحریم جشنوارههای سیاسی:
پیشبینی نتایج و پیشنهادات
پارهی اول: «این همان کاری نیست که بیزاریمش؟»
در آوریل ۱۹۷۹، میشل فوکو در نامهای سرگشاده به مهدی بازرگان، نخستوزیر انقلاب وقت ایران مینویسد: «محاکمات سیاسی همواره در حکم محک هستند. نه از آن جهت که متهمان هرگز مجرم نیستند بلکه از این رو که قدرت دولتی [در چنین لحظاتی] بدون نقاب عمل میکند، و خود را حین قضاوت دشمنانش به معرض قضاوت میگذارد.»
البته پیشتر ارنست میلر همینگوی با قلدری گفته بود: «انسانها تنها در هنگامِ شکست، مسیحی میشوند!» سوای قضاوت میان آن که میبخشد و آن که انتقام میگیرد، با “حضور” در معرکه همداستانترم و معتقدم در هر صورت شلغم میوه نیست!
تجربه ثابت کرده هر هنگام دولت در حوزهی بینالمللی به بنبست خورده، بیمحابا بر فشار داخلی افزودهست تا ژستِ قدرتِ خود را حفظ کند. جامعهی ادبی نیز در پاییز پدرسالاری که گذشت، به سهم خود، تحریم و سانسورِ جهانی را تجربه کرد:
سه تن از اعضای کانون نویسندگان با تخفیف به ۱۸۶ ماه حبس تعزیری محکوم و منشیِ منتخب کانون نیز دستگیر، احمدزاهدی در یکی از روستاهای گیلان ناپدید، عباس جلیلیان در کرمانشاه بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شد و الخ!
اما شرافت جایِ دیگر مینشیند: سربلندیم که کانون نویسندگان در این معرکه عقب نشست، اما خود را نباخت. بیانیههای جسورانه و گزارشات هفتگیِ «آزادیِ بیان» پس از سالها کانون نویسندگان را یک کانونِ حساس، همراه و روشناندیش معرفی کرد. خوشبختیم که امیربانو کریمی از رقابت کتاب سال انصراف داد، فرج سرکوهی بیانیهی تحریم جوایز ادبی و صنف مترجمان اطلاعیهی اعتراضی خود را انتشار دادند، نیما صفار، پیشنهادِ تحریمِ جشنوارهی شعر فجر را مطرح کرد و هیات داور هنرهای تجسمی جشنوارهی فجر، استعفاء داد. با کنارهگیری قباد آذرآیین از نامزدی جایزهی دولتی جلال (که البته دلیل آن اعلام نشد)، کانون تلویحاً موضع «تحریم جوایز ادبی» را اتخاذ کرد و نوشت: «با توجه به نقش اساسی دولت در سانسور ادبیات و هنر و نیز نقش خونیناش در اعتراضات آبان، چطور نویسندهای به خود اجازه میدهد از دست آن جایزه بگیرد؟»
پیشتر نیز شاهد تحریمِ نیمبندِ جایزه جلال، فعالیتهای بنیاد ادبیاتوداستان ایرانیان و نیز انتشارات شهرستان ادب یا چشمه از سوی تعدادی از نویسندگان بودهایم که به دلیل پراکندگی، اتحادی نبست.
…اما این همان کاری نیست که بیزاریمش؟ آیا همین تحریم، همین کَر بودگی، همین رویبرگرداندن دلیلِ دشمنی ما نیست؟
پارهی دوم:«وقتی به بازی میگیرندمان که بخواهند بازیمان دهند.»
شاید باید به این پرسش جواب بدهیم: تا کجا میشود با یک حاکمیت سرکوبگر همراه شد؟
اینسوأل وقتی مهم میشود که مثلاً به جای ادبیات به حوزهی تئاتر برویم؛ جایی که از همان “ب” بسمالله باید برای هر حرکتی اجازه گرفت و با توجه به پیام محور بودن اغلب تئاتریهای ما، به شکل مسخرهای بنا میشود قدرت به نقد اثر بنشیند. البته وضع ادبیاتیها بهتر است؛ خیلی از ما تا قبل از اقدام برای چاپ کتاب به سد سخت قدرت برنمیخوریم.
به شخصه تا قبل از دوم خرداد هفتادوشش پا در هیچ انجمن دولتیای نمیگذاشتم و بعد از آن هم پیششرط من و قاطبهی اهل قلم گرگان برای حضور در آن انجمنها، تشکیل مجمع الشعرا و انتخابات آزاد بوده. یعنی:
میشود حدود و خط قرمزهایی را مشخص کرد و چه بهتر که جمعپذیر باشند و البته ناظر به شرایط.
به عنوان مثال در این عزای عمومی شرکت در هر جشنواره دولتی حماقت محض است و سوای این خود حکومت هم هی بیش از پیش دارد الزاماتش را تحمیل میکند.
بگذار یک مثال مصداقی بزنم: چند سال پیش عبدالجبار کاکایی از هوشیار انصاریفر برای داوری جشنواره شعر فجر دعوت کرد و حرف و حدیثهایی هم پیش آمد. نظر من این بود که هم باید از دعوت کاکایی استقبال کرد و هم از نپذیرفتن انصاریفر. طبعاً برای فردی در جایگاه کاکایی این پوئن مثبتی بوده و مسلما با جایگاه انصاریفر پذیرفتنش جور در نمیآمد و …
البته شاید باید گفت شکر خدا که حاد و بازگشتناپذیر شدن شرایط، از فضا خاکستریزدایی کرده و دیگر فقط وقتی به بازی میگیرندمان که بخواهند بازیمان دهند.
پارهی سوم: «تا کلام را به خاطر نان نفروشی»
آرش محمودی
میشل فوکو در نامهای که به مهدی بازرگان مینویسد، از مشاهداتش میگوید و بر این نکته پا میفشرد که: «چهرهی بینقاب قدرتها را زمانی میشود دید که بر مسند قضاوت مینشینند.»
فوکو از دو کلید واژهی قدرت و قضاوت بهره جسته و از آمیزش این دو نتیجه میگیرد که: «قدرتها درست زمانی که قضاوت میکنند، خود را در معرض قضاوت قرار میدهند!»
البته مراد فوکو در نامه فوقالذکر، شکل و درجهی خشونتیاست که قدرت در برخورد با معترضین در مقطعی خاص از تاریخ از خود بروز میدهد اما در کلیّت، نکتهای بس ژرف و شگفت و قابل تعمیم است.
در میدان ادبیات، مخصوص در دو دههی اخیر، بحث جوایز ادبی و مشخصتر جوایز دولتی/قدرت و خصوصی/اقلیت و جنگ بین این دو، بحثی داغ و مناقشهانگیز بوده و هست. اما آنچه برایند این جدل است، مردود بودنِ هرگونه اقدام دولتی/قدرت در امر «قضاوت» بر آثار ادبی است. یکی از هزاران دلیل نامشروعیت جوایز دولتی مانند به جایزهی آلاحمد کلمهایاست به نام «دولت» و در دانشنامهی سیاسی دارای مفهومی است که با مدیریتی ابتکاری، از معنای آن، آشناییزدایی شده؛ حلقهای مفقوده که دهههاست در تمام سطوحِ دولت/قدرت خود را عیان و نمایان کرده: یعنی دولت به جای آنکه بیطرفانه از تولید «حمایت» کند و بستر را فراهم سازد، خود را در یکطرف بازی قرار میدهد و نابرابرانه زورآزمایی میکند. اگر به قول حضرت بیهقی «دولت و ملت دو برادرند»، امروزه معنای برادریِ قابیل و هابیل از آن برداشت میشود؛ یعنی تقلیلِ کودکانهی جایگاه دولت که میبایست نقشی همهگیر را ایفا کند، به جایگاهِ رقیبی از پیش باخته، هزینهبر و مهرهسوخته است!
اما از دیگر تردستیهای این کارناوالِ دولت/قدرت، نگاه محافظهکارانه و جانبدارنه به تولیدات ادبی است «به استثنائاتی که طی آن اثری بر خلاف جریان همیشگی برگزیده میشود توجه نمیتوان کرد، که این انتخابهای خلافِ جریان هم برآمده از سیاستی خاص است که نهادش اتفاقاً خلاف جریان نیست و در جهت تامین فرضیههای اتاق فکر این جوایز است.» شاهدش همین چندوقت پیش در جایزهی دولتیِ «سیَلک» که داوران رای به “خانهی کوچک ما/داریوش احمدی” دادند و مدیر فرهنگ و ارشاد شخص دیگری را برگزیده اعلام کرد و با چنان شلتاقی داوران را زیر سوال برد که: «عیب از شماست، نه از دولت!»
یا در جایزهی دیگری، درست روز اختتامیه، نفر اول بخش آزاد را حذف کرده، و به جوایز موضوعی و «درون اردوگاهی» دو برگزیدهی دیگر اضافه میکنند! یا در همین جایزهی آلاحمد شنیده میشود که فلان برگزیدهی جایزه محصول صفر تا صد حوزهی هنری و “شهرستان ادب” بوده و داوران اصلی، یک پایشان در حوزه و یک پای دیگرشان در شهرستان ادب بند است! «حتا توضیح این روابط هم سخت ممکن میشود» هرچند نگارنده «نویسندگان برگزیدهی این جوایز» را با هر طرز فکر، خلقوخو و مَنشی، از هر تهمتی مبرا میداند و شأن ایشان را احترام میگیرد اما روی صحبت با انحصارطلبی «اتاق فکر» این جوایز است. حتی اگر همهی موارد فوقالذکر را با بلند نظری و سخاوت «تقلیل کودکانهی جایگاه» و « ناشیگری و بیتجربگی» بدانیم، نمیتوانیم از این بحث دور شویم که «قدرتها درست زمانی که قضاوت میکنند، خود را در معرض قضاوت قرار میدهند» در نهایت همهی این زد و بندها باید منجر به «انتخابی برآمده از قضاوت» شود و درست همین نقطهی انتخاب است که آغاز «صعود یا فرود» جوایز و اتاقهای فکر آنان است… اینجا است که قدرت، خود را با انتخابهایش در معرضِ قضاوتِ طیفی وسیعتر میگذارد. مخاطب، رضا جولایی/پیمان اسماعیلی/ کورش اسدی را میخواند که برآمده از جوایز اقلیتیاند، و مجید قیصری (نگهبان تاریکی، افق)، محمدرضا بایرامی (لمیزرع، نیستان) و رضا امیرخانی (رهش، نشر افق) را هم میخواند که برایند لشکری مجهز و تا بن دندان مسلح به بودجهی دولت/قدرت است و قیاس این طیف، شروعِ هولناکِ عزیمت است از اوج به فرود…
پ. ن. در این متن، جایزهی مذکور هرگز با عنوان «جلال» خوانده نشد و «آلاحمد» نامی زیبندهتر است، چراکه بر اشخاصی به غیر از جلال هم دلالت دارد… گفت: تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی! گرچه به گرانیِ گنجِ قارون.زر خریدِ انسان نشو. اگر میفروشی همان به که بازویِ خود را اما قلم را هرگز. حتا تنِ خود را «حتا تنِ خود را» و نه هرگز کلام را…
و سوال اینکه جایزهی «آلاحمد» کجا امانتدار این قول است؟
پاره چهارم: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست»
مشهور است «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد» اما در افسانههای پدیدارشناختی درختی هست در جنگلی آمازونی که بیهیچ ناظری میافتد و پرسیده میشود آیا اصلا وجود داشته؟ هرچند مریدان دکارت به صِرف اندیشیدن، هستند اما عالمِ بیعمل را همه مانند میدانند.
بعد از انقلاب، کوشیدند درِ هنر را بهاسم فساد و عناد اما بهکام ایدئولوژی تخته کنند. اما تا رخدادِ قتلهای زنجیرهای در دههی هفتاد، خطر «خواری هنر» و « ارجمندیِ جادویی» چنین سرکوبگرانه احساس نمیشد. در نتیجه بسیاری عطای سخن را به لقای جان بخشیده، برخی جلای وطن کرده، اندک باقیماندگان نیز از بیم جان و غم نان، رسالت را از واژهنامهشان حذف کردند. البته که برای بقا گاهی باید عقب نشست.
در این میان اما نظام تمامیتخواه چه برای گرفتنِ قیافهی حقبهجانب، چه بهمنظور ایجاد انشعاب و چه با عِلم به کاراییِ هنر، سالهاست سور کلان میدهد، خلعت بسیار میبخشد و شهرت جار میزند اما تنها برای هنرمندان وابستهاش. بااینحال رگههای نامیرای حقیقت همچون دست پنهان بازار، با وجود گلچینهای سلیقهایِ توامان با حذفهای زیرساختی (بخوانید: بازخرید و ممنوعالفعالیت کردن اساتید دانشگاهی و هنرمندان غیروابسته) راه خود را باز کرد.
حالا پس از چند ماه ارعاب، سرکوب و فشار، هنرمندان ایرانی با اندیشهی «در سوگ ملت به سور دولت نمینشینیم» طی اقدامی بیسابقه جشنوارهی فجر را تحریم کردند. کنشی تحسینبرانگیز که فیالحال بازخورد داشت و ترکشهایش صداوسیما را هم بینصیب نگذاشت. در مقابل، تهدیدات مرسوم رخ داد و دلواپسان را برآن داشت فتوا به استیلای جامع ایدئولوژی بر هنر بدهند.
حکومت در این سالیان ثابت کرده بیش از هرچیز ترک میدان دگراندیشانش را خوش دارد؛ حالا به هرترفند؛ پس بیشک قرار نیست این فعل به انفعال ختم شود. برعکس شایسته است جنبشی نهادی را آغازگر باشد. تا هنرمند ایرانی پیلهی رعب و رخوتی که سالهاست گردش پیچیده شده را بدرد و رسالتش را دیگربار در آثار، کردار و سخنش به منصه بگذارد. لاکن میدانیم که برای رسایی صدا باید بر قلهای ایستاد.
کانون نویسندگان ایران (۱۳۴۷) در پی بازداشت و محکومیت سنگین تنی چند از اعضایش بار دیگر بیرق آزادی قلم را برافراشته و طی فجایع اخیر ایران نیز خاموش نمانده. سزاوار است در شرایط فعلی، بدون در نظر گرفتن اختلافات نظر، میان قدرت سرکوبگر و صنف ادبی، از کانون نویسندگان ایران بهعنوان کهنترین تشکل صنفی اهل قلم فارسی حمایت کرده و درصدد بود با مشارکت خون تازهای به رگارگِ این درخت کهنسال دواند.
متن کامل این یادداشت را با تارنمای چیستآرت همراه باشید.
چیستآرت
بیانیه تحریم جشنواره سیاسی
«درد، نام خانوادگی ماست»
چیستآرت فجایع انسانی اخیر، جان باختن 176 قربانی شلیک به هواپیمای مسافربری، ارتحال بیش از 50 تن از هموطنانمان را حین تشییع جنازهی سردار قاسم سلیمانی در کرمان و هدف گلوله قرار گرفتن صدها تن از رشیدترین جوانانمان در جریان سرکوب اعتراضات آبان را به خانوادهی بزرگ ایران تسلیت عرض میکند.
دولت در ادامهی سرکوبهای آبانماه، به تصفیهی گستردهی فرهنگی روی آورده که طی آن اعضای اصلی کانون نویسندگان، روزنامهنگاران فرهنگی و دهها تن از هنرمندان و اصحاب اندیشه بازداشت، محکوم و بعضاً ربوده شدهلند.
بیتوجهی تریبونهای دولتی به این تهاجم فرهنگی سبب شد، بسیاری از هنرمندان به تحریم جشنوارهی فجر،به عنوان مهمترین رویداد هنری کشور، روی بیاورند که البته واکنشهای متفاوتی به دنبال داشت.
چیستآرت، به عنوان یک گروه مستقل با شعارِ « در سوگِ ملت به سورِ دولت نمینشینیم» از جشنوارهی فجر، به عنوان نمادِ بیتوجهی هنرِ دولتی به وقایعِ نگرانکنندهی جامعه، برائت جسته، و از تحریم آن حمایت میکند.
شایان ذکر است چیستآرت بنا به حیطهی فعالیت خود در علوم انسانی، همچنان گفتوگو را روشنگر دانسته و از موافقین و مخالفین دعوت به ایراد اندیشه میکند.
باشد که روشنی باشیم.