جستارنامه

جستارنامه

منتخب جستار و یادداشت
جستارنامه

جستارنامه

منتخب جستار و یادداشت

جستارنامه: «خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسی


جستار  چیستآرت
«خب که چه؟» یا عطا و لقای خط فارسیبهدین اروند


در روایات زردشتی آمده که طهمورث پیشدادی پس از پیروزی بر اهریمن هفت گونه خط را به‌زور از او فرا گرفت؛ در اسناد سریانی می‌خوانیم: «زردشت اوستا را به هفت خط نوشت» و ابن ندیم نیز در کتاب الفهرست می‌نویسد که پیش از اسلام در ایران هفت خط وجود داشته: دین دبیره، ویش دبیره، کستَج، نیم کستَج، شاه دبیر، راز مهریه، راسی مهریه.جستار ادبی

خط، زبان دست است و ورای این افسانه‌های گنگ، تاریخ مدعی‌ست که ایرانیان، هیچ‌گاه حوصله‌ی ساختِ خطی مستقل و کامل را نداشته‌اند. ایران بر شاهراه‌ِ دین و تجارت قرار داشته و دارد: معامله و قربانی، ریاضیات می‌طلبد و ریاضیات نیز نشانه. پس عجیب نیست که ایرانیان با پیشرفته‌ترین نظام‌های نوشتاریِ روزگارِ خود برخورد داشته و در این زمینه مردمانی مصرف‌گرا بار آمده باشند که به سیاهه‌ی خطوط هم ایراد می‌گیرند. اتفاقاً در این زمینه نشان داده‌اند بسی خوش‌سلیقه‌اند.

جستار ادبی

پنج‌هزار سال پیش، پس از ظهور سلسله‌ علائمی مانند چوب‌خط‌ها، ریسمان‌های گره‌خورده‌ یا گردنبند‌های صدفی که به حافظه کمک می‌کرد، سومریان در جنوب بین النهرین، به یک زبان نوشتاری با تکواژهای معنادار دست یافتند که با نی بر روی الواح گلی و کوزه‌های نم‌دار نگاشته می‌شد؛ خط میخی که در واقع نمونه‌ای ساده‌شده از خط تصویرنگاشت است تا قرن‌ها خط تشریفاتیِ آشوریان به‌شمار می‌رفت که بعدها  کلدانیان، ایلامیان، هیتی‌ها، ایرانیان و ارامنه آن را اختیار کرده، و حتی تا 800 علامت بر آن افزودند؛ اما ایرانیان، در عین هوشمندی، یا تنبلی، با ساده کردنِ آن به 42 علامت نوعی خط تزئینی از آن ساختند که قدیمی‌ترین مکتوبات ما در زبان فارسی، در کتیبه‌های هخامنشی، به این خط است. در ادامه‌ی پیشرفتِ مکتبِ تصویرنگاشت، فنیقی‌ها خط اندیشه‌نگاشتِ خود را به جهان معرفی می‌کنند؛ در مکتبِ اندیشه‌نگاشت که مادر سامانه‌ی خط یونانی محسوب می‌شود، نقشِ دوپا که پیش از این نماینده‌ی تصورِ "دوپا" بود، به نمایشی برای اندیشه‌ی "رفتن" ارتقا پیدا کرد. پس از این دوره، انسان به مرحله‌ی واژه‌نگاشت پا گذاشت که در آن هر علامت، نشانه‌ی یک واژه‌ یا معنای مستقل بود؛ بقایای این مکتب پس از چندهزار سال هنوز در برندها و مارک‌ها نمودار است.

جستار ادبی

بعد از سقوط هخامنشیان و استیلایِ 250 ساله‌ی یونانیان، خط آرامی در ایران سلطه یافت. از ترکیبِ این خط با لهجه‌ی پارتی اشکانیان، زبانِ دری و خط پهلوی بوجود آمد که صامت‌نگار و بی‌نهایت مشکِل بود. بعدتر ساسانیان خط اوستایی را مونتاژ کردند که به عقیده‌ی خیلی‌ها هنوز کامل‌ترین خطِ آوانگارِ ایرانیان محسوب می‌شود. با ورود اسلام، «خط کوفی» که بعضاً نقطه، اِعراب و حتی الف نداشت به «خط نسخ» تبدیل شد و از این روزگار به بعد، ایرانیان بیش از یک‌هزاره است که زبانِ مادری خود را در مکتبِ خطِ الفباییِ "نسخ" پیاده کرده و می‌کنند: خطی که امروزه هم نقطه دارد، هم قابلیت چسبندگیِ حروف، هم اعراب، هم آکلاد و هم حروفِ ایرانیِ "گچپژ" در آن تعبیه شده.

.

این همه گفته آمد که چه؟

جستار ادبی

متن کامل این جستار بر روی تارنمای رسمی چیستآرت

جستارنامه: برگردیم دوباره روایتش کنیم

جستار چیستآرت

«برگردیم دوباره روایتش کنیم»

بهدین اروند

 

یکی از مخاطبین داستان که دلی کوچک  داشت، با مهربانی مادرانه‌ای از من، [آن من که داستان می‌نویسد] سراغِ سیاهی‌لشکرهایی را گرفت که در رمان‌های تاریخی از برج و باروهای پادشاهِ مغلوب فرومی‌غلتند پایین، از مسافرانی که در فلان فیلم هالیوودی از هواپیمای در حالِ سقوط پرت می‌شوند، از بی‌شمار سرخپوستانی که در اولین حمله‌ی اسپانیولی‌ها از اسب فرو می‌غلتند.

-«چرا هیچ نویسنده‌ای مرگ‌شان را در اعماقِ دره‌های باستانی توصیف نمی‌کند؟ چرا هیچ دوربینی به دنبال‌شان نمی‌رود؟ چرا نامی از آن‌ها در میان نیست؟»

.

البته که، پدرانه، پیشانی‌اش را بوسه‌ای زدم و در پاسخ حکایتی گفتم:

-         برای حفظِ آن‌چه با حکمت به دست آمده حکمت لازم است و تنها یک مردِ جنگجو می‌تواند از آنچه‌ جنگاوران به دست آورده‌اند نگهداری کند. حدود 3000 سال پیش،  رامسس اول با نظر به این واقعیت سلسله‌ی نوزدهم را بر مصر حاکم کرد. او از خاندانِ خداگونه‌ی فرعونیان به شمار نمی‌رفت و  ترجیح می‌داد یک کشورگشای بزرگ باشد تا نیمه‌خدایی کوچک؛ چنین نیز شد. پس از وی پسرش تا سرحد قادش در سوریه پیش رفت، اما نتوانست قومِ حِتّی را شکست دهد؛ شمشیر به رامسس دوم رسید تا ادامه‌ای باشد بر افتخار. اما سربازهایش از میدانِ جنگ گریختند. راویان نقل کرده‌اند که رامسس جوان چهارنعل پیش تاخت و یک‌تنه به نیروهای دشمن حمله برد و در حالی‌که 2500 ارابه‌ی جنگی محاصره‌اش کرده بودند ساعت‌ها تا رسیدنِ سپاه مصر با حِتّی‌ها جنگیده و مقاومت کرد. بعدها حِتّی‌ها خود را پیروز این جنگ دانستند و مصریان را ترسوهایی خطاب کردند که از میدان جنگ می‌گریزند. البته بعدها ،رامسس سوم، با ثروت افسانه‌ای خود این ننگ را از دامان مصری‌ها پاک کرد: او هلن را از  تروا خواستگاری و فلسطین و لیبیا را با تاجران خود، فتح کرد.

فرعون بزرگ سپس به هور-اِم-هِب ، استاد معماران خود دستور داد خزانه‌ای استوار از صخره‌سنگ‌‌های شرق نیل بنا کند و سقفش را چنان بالا ببرد که هیچ روزنه‌ای در آن باقی نماند.

هور-اِم-هِب چنین کرد: دیواره‌هایی بلند برافراشت و بر فرازِ ساختمان هرمی قرار داد که تالارِ خزانه را در خود جای می‌داد. سپس درهای مفرغ را مهر و موم کردند، پس از آن درهای آهنی را و در نهایت درگاهِ سنگی را بستند.

اما معمارِ بزرگ، فرعونِ بزرگ را فریب داد. او در دلِ دیوارِ ضخیمِ خزانه، گذرگاهِ باریکی تعبیه کرد؛ هور-اِم-هِب از طریق این گذرگاه بر پاداش خود می‌افزود تا به بیماریِ مهلکی دچار شد؛ وی پیش از مرگ، رازِ روزنه‌ را بر دو پسر خود فاش کرد؛ اما فرزندانش مانند به او خوشبخت نبودند: فرعونِ بزرگ اندک اندک مشکوک شده، چند قفس بر دام‌های هرم می‌افزاید تا در نهایت، در یکی از سرقت‌ها، برادری گرفتارِ قفس می‌شود.

برادری[که هرگز نمی‌دانیم کدام برادر] در قفس گیر افتاده و از ترسِ لو رفتن[لو رفتنی که می‌تواند برادرِ دیگر و مادرِ پیرشان را به کشتن دهد] از دیگر برادر می‌خواهد تا سرش را از تنش جدا نموده، به همراه خودش ببرد و در جایی دفن کند.

-         ...

-         خوابت گرفت؟

-         می‌شنوم.

-         این تاریخ است: سر و ته‌ای ندارد. فرازی که از فرودِ خود می‌مکد. اما قصه یک نقطه می‌ایستد پا می‌کوبد می‌پرسد:« اگر معجزه‌ای از رامسس اول سر زده باشد؟!»، « اگر رامسس دوم اصلا به جنگ نرفته باشد چه؟!»، « اگر هلن عروسِ مصر می‌شد و جنگ تروا در نمی‌گرفت؟!»

-         پس شخصیت اصلی "راوی"ست.

جا خوردم؛ اما وا ندادم. پرسیدم:

-         اگر تو راوی باشی کدام برادر را زنده نگه‌می‌داری؟


      ادامه‌ی مطلب بر روی تارنمای چیستآرت

جستارنامه‌ی: از این همه دریچه


جستارنامه‌ی: از این همه دریچه
بهدین اروند

 جستار

زندگی به من آموخته که کمال در هر فن، نوعی دیدگاه و جهان‌بینی به صاحبِ فن می‌بخشد؛ نجارانِ بسیاری را دیده‌ام که دنیا را درختی زنده می‌پندارند و ما را “موریانه‌ای در میانِ تنه‌ای پوک که خواب می‌بینیم خدا مرده است”. از پیرزنان بسیاری شنیده‌ام که:

این دوکِ نخ‌ریسی برای چرخیدن به دستانِ من نیازمند است؛ این دنیا نیز برای چرخیدن به دستانِ کسی.
با رانندگانِ بسیاری دم‌خور بوده‌ام که تمامِ هستی‌شان را راهی دانسته‌اند که باید تا ته‌اش رفت؛ با ‌عیّاشانِ اگزیستان، کارگرانِ جبرگرا و شاعرانی که معتقد بوده‌اَند:« از عالمِ معنی تنها الف‌ای بیرون تاخته»

من از میان این همه “دریچه” که رو به چشم‌اندازِ “هستی” باز‌ است، “ادبیات” را انتخاب کرده‌ام و آنچه فرازبانِ زندگی‌ام از دریچه‌ی ادبیات دیده‌ام به یک “استعاره” شبیه بوده؛ به تشبیه عظیمی که از فرط و شدت، چنان به معنی نزدیک است که همان‌قدر دور. بارها شعف و یاسِ توامانِ زندگی را، هنر را و ادبیات را دریافته‌ام تا آموخته باشم چقدر مُرده‌ام، پرتم، نادانم.  جستار

در عُنفوانِ جوانی[چنان که افتد و دانی] یقین داشتم این زندگی سرّی، معنایی، ماجرایی دارد؛ عاشق بودم، کاه در دهانم مزه‌‌ی قند داشت. خودم را قهرمانِ ماجرا می‌دانستم و همین توهم باعث شد در عبور از خیابان سرم را برنگردانم دلم قرص باشد که قرار نیست قهرمان داستان، الله‌ بختکی، وسط خیابان، توی یک تصادفِ آبکی بمیرد؛ عجیب اینکه یک ماشین هم به من نزد.   جستار

خیال می‌کردم همین‌که در تمام کیهان عاشق کسی باشی به خودیِ خود آن‌قدر معجزه هست که روزگار زورش نرسد پای رقیبی را بیاورد وسط؛ “عشق” را آن‌قدر ناب می‌دانستم که نمی‌شکست، خُرد نداشت، تقسیم نمی‌گرفت، تفسیر نمی‌پذیرفت. گمان می‌کردم بدون وجود خدا، پایان تمام قصه‌ها باز است و به قولِ کورت‌ونه‌گات:«ما هیچ‌گاه نخواهیم فهمید خبر خوب کدام است، خبر بد کدام». گمان می‌کردم آدم‌ها یک‌روز بزرگ می‌شوند. شرط می بستم گابریل‌گارسیامارکز، هم‌او که گفته بود:« پیری بیماری زشتی‌ست، باید به موقع از آن پیشگیری کرد»، قبل از ورود به دوران زشتِ فراموشی، قصه‌ی یک قصه‌گوی سیاسی را با خودکشی ببندد. انتظار داشتم شاید هم برای اثبات غرورِ خودم نیاز داشتم- مانند به همینگوی وداعی با اسلحه داشته باشد، بلکه یک انقلابی که توی دوران صلح، میان رختخوابِ پیری، کپک می‌زند نباشد.

اما واقعیت با این روایت فرق داشت: در واقعیت پاهای گنده و نتراشیده‌ای داشتم که پای معشوقه‌ام را موقع بوسیدن لگد می‌کردند؛ در واقعیت، خداوند راویِ دانای کل بود که به هیچ مخاطبی، پای هیچ صحنه‌ای هیچ توضیحی نمی‌داد. اگر در قصه‌ها بایستی معشوقه‌ی زندانی را از چنگال اژدها نجات می‌دادی، در شهرستانِ ما یک شیرِ سنگی بود که از سرِ ذوقِ سرشارِ مجسمه‌ساز، همه‌ی ظرافت‌هاش، من‌جمله سوراخِ ماتحتِ زیرِ دمِ مبارک تعبیه شده بود؛ در واقعیت، عشاق نامه‌های خود را در سوراخِ مذبور گذاشته و معشوقه‌های گرامی آن را از دهانِ شیرِ عزیز، می‌گرفتند.    جستار


این جستار، پاسخی بود به سوال: زندگی از دریچه ی ادبیات برای من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار بر روی تارنمای رسمی چیستآرت




جستار


جستارنامه‌ی: دروغ می گویم پس هستم

جستار ادبی: دروغ می گویم پس هستم

محمدهادی سالاروزی

گویند لوحی ست در اعماقِ زمان و مکان، منقوش به رازِ هستی. آنکه خواند خدا شد.
«
تراز الابراز»

سه.

تقلید را نکوهیدن نفیِ زندگی است. حرکت، بارزه‌ی اساسیِ هستی، همانقدر حاملِ تغییر است که آبستنِ تکرار. اتم تا کیهان چنان مکررند که می‌کوشیم در چند علامت خلاصه‌شان کنیم. هیچ بدیعی هم بی‌تقلید ممکن نیست. خوب که بنگری با پیشینیان‌مان هم‌پیاله‌ایم. تا چشم بینا ست، انسان درسش را از همه برتر است؛ ما پا از تقلیدِ خود فراتر گذاشته، به محاکاتِ زندگی رسیده‌ایم.

دو.

در بازیِ هستی، قدرت سودای همگان است. ریز و درشت هر که را دیدم، تا توانست زور زد مرکزِ عالم باشد. هر که هم پرگارش را گشادتر دوراند بازی‌ش وسیع‌تر شد. لابه‌لای تاروپودِ قالیِ بزرگِ هستی، گرهِ ما موجوداتِ زنده‌ی کره‌ی زمین را رسمی دیرینه است. «برای قدرتِ بیشتر خودت را بزرگ‌تر نشان بده.» و تکیه بر “نشان دادن” است. فریبی کارا. انسان که نه بال داشت، نه چنگال، نه زور، از هر پرنده پری، از هر شکارچی سلاحی و از هر عنصر نیرویی عاریه گرفت. چنان که اشرفِ مخلوقات شد؛ کلاغی با پرهای رنگی!

یک.

دروغ فی‌ذاته بد نیست. همه‌چیز خنثی است و در بستر و رابطه‌ی مستقیم با سود و زیانِ متصورِ ما تعیین می‌شود. ما که کذابِ اعظمیم همه‌چیز را از روزی که روی دوپا ایستادیم شروع کردیم و دو دستِ پرمفصل ماند و هرآنچه امروز می‌بینید. زبان هم دروغی بیش نیست و لغویانِ شرق و غرب جز پیگیری خویشاوندی و نسب‌شناسی، طرفی از علت برنبستند. اما اگر این دروغ نبود کماکان روی درخت‌ها موز می‌خوردیم و شپش از سر هم می‌جستیم.

توی باغِ ارم، دورِ حوضِ ماهی، پاتوق‌مان بود. سرخوشی جوانی عادتی کهنه را بیدار کرد و قصه‌ی پسِ دیگر دسته‌های پیرامونِ حوض را فرد به فرد، دسته به دسته گمانه زدم. عجیب روزم بود و به آخر نرسیده اولی نشانه‌ای عیان کرد در تصدیق. و بعدی و بعدی و بعدی. دوستان خیال کردند می‌شناسمشان که چنین دقیق خال زده‌ام. راستش می‌شناختم ولی نه به شخص، به کل. به قصه‌ی پشتِ چهره‌ها. قصه‌ی آدم‌ها.

قصه را با سه کتاب شناختم. از بختِ خوش هرکدام صدها قصه داشت. “داستان باستان”، خلاصه‌ی منثور و سلیسِ شاهنامه و “گزیده‌ای کوتاه از هزارویک شب”، را مادرم آنقدر ورق زد که شیرازه‌اش را میخ کوبیدیم وا نرود. عمه‌ی آن زمان دانشجویم هم هربار از “فردوسی” برمی‌گشت یکی از مجلدات “قصه‌های من و بابام” را تحفه می‌آورد. شاید می‌خواستند خوابم کنند ولی من بیدار شدم.

اگر بپرسی‌ام زندگی را در یک کلمه خلاصه کن بی‌درنگ خواهم گفت: «قصه!» البت یادم نرفته آرایشگری را دیده‌ام که از کنارِ درختی می‌گذشت و می‌اندیشید: «اون بالاش باس کوتاه بشه. دورش رو هم یه کم براش سفید می‌کنم. این پایینش هم تیغ بخوره که دیگه محشره!» پس مکث می‌کنم از خودم می‌پرسم: «راستی! زندگی شبیه قصه ست یا قصه‌ها شبیه زندگی‌ن؟» می‌دانم وقتی دو چیز شبیه‌ند، این و آن ندارد ولی شما هم از خاصیتِ تقدم و تاخر آگاهید. شکی نیست که زندگی بر قصه مقدم است اما سودای ساختن زندگی‌هایی که در قصه‌ها شنیده‌ایم، که اخیرا بیشتر می‌بینیم، چه؟

از بیرون که به قصه نگاه کنی شبیهِ زندگی‌ای مینیاتوری ست؛ چیزی نظیرِ کلبه‌ای در ...

جستار ادبی

این جستار، پاسخی بود به سوال: دروغ از دریچه ی زندگی من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار را بر روی تارنمای رسمی چیستآرت مطالعه بفرمایید:
جستار ادبی: «دروغ می
گویم پس هستم» هادی سالارورزی

جستار ادبی