جستارنامه

جستارنامه

منتخب جستار و یادداشت
جستارنامه

جستارنامه

منتخب جستار و یادداشت

جستار : جریان شناسی روایت فارسی از انجمن سبعه


جستار چیستآرت
جریان‌شناسی روایت مدرن فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد!»
بهدین اروند

 

جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصه‌های کلانِ مدنی نقطه‌ی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دهه‌ی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر می‌کوشد جریانات ادبی ایران را در بازه‌ی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دهه‌ای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز می‌شود، با ترور عشقی، خون می‌مکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید می‌کند. این دهه را می‌توان دهه‌ی علمای سبعه در ادبیات نامید؛ پیش‌ آهنگان مشروطه که در دهه‌ی 10-1300 به واپس‌گرایی متهم می‌شوند.

چنان‌که در پرونده‌ی جریان‌شناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطوره‌هاست و نخستین چراغ را ایزد برمی‌افرزود. ابتدا، در روشنی بی‌کرانه‌ی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونه‌ای هفت اسبه خلق می‌کند تا زداینده‌ی پلیدی‌ها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران می‌رساند تا واسطه‌ای باشد میان آسمان‌ها و زمین. بعد از آن، رندانی هم‌چون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاه‌ِ محراب به میان مردم می‌آورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش می‌رسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.

در چرخه‌ای مدام، این اوج و فرود زمینه‌ساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره،  مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمی‌اندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمه‌خدایان و افسانه‌ها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیده‌ی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو می‌رسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.

اگر مکتب  قائم‌مقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغ‌التحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته‌»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامع‌العلوم، حساس، و کوشا که تحت‌تاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین روی‌برگردان‌اند و هم از اسطوره اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم» به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمی‌گذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیه‌ی «سوسیالیستی»‌ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایان‌گر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه ‌است.

 این نسل روشن و جسور که ثمره‌ی مبارزه و  مطالعه‌ی است، نظام قاجار را  وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگ‌جهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) می‌جنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل‌ است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا می‌کند و چنان کارمایه‌ای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان می‌آورد!

قرارداد  1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یک‌سال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت‌ گسترده‌ی فعالین سیاسی در ماه‌های ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار می‌داد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جاده‌ای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک‌ منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظم‌زاده، ملک‌الشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزاده‌ی عشقی در مقالات خود کابینه‌ی کودتا را می‌ستود. عارف غزلی در باب آینده‌ی روشن ایران سرود و فرخی‌یزدی به جرگه‌ی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرج‌میرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:

«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»

در سال 1300، انتشار مجموعه‌ی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی می‌بخشد: مجموعه‌ای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، هم‌زمان با چاپ منظومه‌ی «قصه‌ی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریه‌ی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند.

 

 

متن کامل این جستار را در تارنمای چیستآرت بخوانید.

جستار ادبی: جریان شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی

جستار ادبی: چیستآرت
جریان
شناسی روایت مدرن فارسی
2: «ادبیات در سال
های قحطی»
بهدین اروند

 

جستار نخست به تکمیل این پیش فرض پرداخت که: «تفکر مدرنِ روایی در ادبیات فارسی، به معنی تفکری که تحت تاثیر آراء دوره‌ی مدرنیسم “انسان” را مرکز معرفت و تجربه‌های وی را، مبنای فهم قرار می‌دهد، برخاسته از مشروطه است و رسماً با ورود زنان به محساباتِ مدنی در جریان مشروطه، مورخ ۱۲۹۰ خورشیدی  (۱۹۱۱ میلادی)، آغاز می‌شود.»

پس از این مقدمه، هر جستار می‌کوشد معرف جریان یک دهه از ادبیات معاصر باشد. در اولین گام، بازه‌ی زمانی ۱۲۹۰ تا ۱۳۰۰ خورشیدی را (مقارن با دهه‌ی دوم قرن بیستم میلادی) رصد می‌شود.

قرن نوزدهم، قرن بریتانیای صنعتی، آمریکای درگیر با منازعات داخلی، روسیه‌ی قلدرِ تزاری و فرانسه‌ی فرهنگی‌ست. پس از پیروزی انقلاب کبیر در ابتدایِ قرن نوزدهم و امپراطوریِ کوتاه‌مدت ناپلئون و کشمکش‌های سیاسی جمهوری اول و جمهوری دوم؛ حالا دیگر زمانِ شکوفایی جمهوریِ سومِ فرانسه رسیده و قرنِ بیستم چشم به دهانِ پاریس دارد. در این زمان فرانسه، آینه‌ی تمام‌نمایِ اروپای قرن و پاریس، عروسِ فرهنگی مدرنیسم‌ست:

در اوایل قرنِ نوزدهم شاتوبریان به همراه پوشکین روس، رمانتیسم را بنیان می‌گذارد؛ بعدتر استاندال در پاسخ به این جریان، واقع‌گرایی را مقابل رمانتیسیسم علم می‌کند.  بالزاک و فلوبر و بعدها موپاسان چنان بر این واقع‌گرایی اصرار ورزیدند که این جزئی‌نگری، به ناتورالیسم و: «بیانِ اغراق‌آمیز و بی‌موردِ جزئیاتِ واقعی!» منجر می‌شود؛ به ظهور «امیل» زولا، نابغه‌ی مکتب ناتورالیسم.

اما صنعت چاپ و ترجمه در ایرانِ قرن نوزدهم، بیشتر از فرانسه، معطوف به دو نهادِ قدرت بریتانیا و روسیه است. نزدیک به نیم‌قرن پس از مرگ ویکتور هوگو، نابغه‌ی رمانتسیم فرانسوی، «بینوایان» وی در ایران ترجمه می‌شود و شاید بی‌راه نباشد که بگوییم ایرانیان در این قرن، فرهنگ جهانی را از طریق مستعمراتِ همسایه (هند و عثمانی) به ارث می‌برَند؛ بدین شکل که واردکننده‌ی “اندیشه” از هند در قالب رسالات و نشریات و ملهمِ “اندیشمند” از عثمانی در قالب الگوی روزنامه‌نگارانِ منتقدند. در اثبات این سخن یادآور می‌شوم که پس از تلاش‌های میرزا صالح شیرازی (که خود دانش‌آموخته‌ی بریتانیاست) و چاپ اولین روزنامه‌ی داخلی تا زمان مشروطه، تعداد نشریاتِ داخلی به انگشتان یک دست نمی‌رسد. در حالی‌که در هندوستان این آمار به حدود ۱۹ نشریه‌ی فارسی‌زبان می‌رسد. مهم‌ترین نماینده‌ی این نشریات، نشریه‌ی «حبل‌المتین» است که از زمان مرگ ناصرالدین‌شاه تا پهلویِ اول، در کلکته چاپ می‌شد.

در مورد تاثیرات مکتب عثمانی/تزاری نیز بر فرهنگِ نشریاتِ عمومی ایران، می‌توان دو شخصیت تاثیرگذار را شاهد آورد: نخست میرزافتحعلی آخوندزاده که هم بنیان‌گذار تئاتر معاصر محسوب می‌شود و هم نویسنده‌ی اولین رمان ایرانی (البته به زبان ترکی) و پلی‌ست میان هنر نمایش‌نامه‌نویسانِ فرانسوی هم‌چون مولیر و فرهنگ ایرانی. دوم روزنامه‌نگار منتقدی هم‌چون  جلیل محمدقلی‌زاده،  بانی روزنامه‌ی «ملانصرالدین» (منتشر شده در تفلیس/تبریز/باکو) که از مهم‌ترین سوغات‌های همسایه‌ی ترک‌زبان ما به شمار می‌رود. طنازی‌های ساده و روشن محمدقلی‌زاده که تحت‌تاثیر گوگول و چخوف قلم می‌زند، الهام‌بخش دهخدا در شاهکار نثر خود، یعنی مقالات «چرند و پرند» است.

 

در ایران دهه‌ی ۱۲۹۰ خورشیدی (۱۹۱۱. م) هنوز کشمکش‌های حکومتِ قاجار، پا برجا و احمدشاهِ ۱۴ ساله، آخرین دهه‌ی پادشاهی قاجار را بر ویرانه‌ای چندپاره به نام ایران می‌گذراند؛ اغلب روشنفکرین این دوره را هنوز بورسیه‌های دارالفنون به اروپا تشکیل می‌دهند که تا چند دهه بعدتر نیز در فرهنگِ ایرانی تاثیرگذارند‌. این نسل به‌تعبیر شفیعی‌کدکنی “نسلی سربلند” است که منتظر اتفاقات نیستند، بلکه رقم‌زننده‌ی آن‌اند. هرچند ادبیات روایی هنوز در دوره‌ی رمانس به سر می‌برد و «امیرارسلان نامدار» یکه‌تاز حماسه‌های عامه است اما فرنگ‌برگشتگانِ تحتِ تاثیر منشآتِ قائم‌مقامِ فراهانی از یک‌سو، و تحولاتِ سیاسی از سویی دیگر، نثری پالوده، پرگزاره و روشن را پایه‌ریزی می‌کنند که در مقالات «چرند و پرندِ» دهخدا (۱۹۰۷ میلادی) به اوجِ غنای خود رسیده است. شعرِ مشروطه با تلاش میرزاده‌ی عشقی و تقی رفعت به سنت‌های محتاط ادبی تاخته و در مرحله‌ی انکار (نه پیشنهاد) به سر می‌برد. قرن، قرنِ سیطره‌ی اندیشه‌های نیچه و مارکس است که دست بر قضا یکی به واسطه‌ی علاقه‌ی شخصی و دیگری بر حسب موقعیت جغرافیایی به ایرانیان نزدیک‌ است. پنجاه سال از انتشار مانیفست کمونیسم توسط مارکس و ده سال از مرگ نیچه می‌گذرد و روحیه‌ی “سوسیالیسم” و “وطن‌پرستی” در میان روشنفکرین موج می‌زند؛ روحیه‌ای که در جریانات جنگ جهانی اول، به‌شدت سرکوب می‌شود؛ اما در قرنِ نو، جوانه می‌زند.

 

متن کامل این جستار در تارنمای چیستآرت

 

 

جستار ادبی : جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی

جستار جریان شناسی روایت مدرن فارسی

جستار ادبی چیستآرت
«جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی»

پاره‌ی نخست: "از اسطوره تا مشروطه"
بهدین اروند

 

پیش از جریان‌شناسی روایت مدرن در ادبیات فارسی ، مشتاقم منظورم را از «روایت مدرن» روشن کنم.

والاس مارتین در کتاب نظریه‌های روایت اعتراف می‌کند یکی از دشواری‌های ناشی از انبوه نام‌ها برای روایت، آن است که معیارهای تمایز نام‌ها، همواره در تغیر است: «گاهی معیار نامگذاری داستان، موضوع است (مانند داستان علمی-تخیلی یا گوتیک)؛ گاهی ویژگی تعین‌کننده، جنبه‌ی شکلی است ( نثر یا شعر، بلند یا کوتاه)؛ حتی گاهی اثری بر پایه‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد(کمدی، جدی) یا روشِ معنا آفرینی ( مثلا در موردِ تمثیل‌های اخلاقی) تقسیم‌بندی می‌شود.»

نورتروپ فرای، در تلاش برای ارائه‌ی الگویی منسجم که بتواند تاریخ ادبی را از لحاظ نظری، نظام ببخشد، «اسلوب‌»های ادبی را بر پایه‌ی سرشت و شخصیت‌هایی که ترسیم می‌کنند به پنج اسلوب تقسیم‌ کرد:

-          اسطوره:
قهرمان از نظر نوع، از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است.

-          رمانس:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگر انسان‌ها و محیط برتر است

-          تقلیدی والا:
قهرمان از نظر مرتبه از دیگران، و نه از محیط، برتر است.

-        تقلیدی دون:
قهرمان نه از دیگر انسان‌ها برتر است نه از محیط.

-          کنایی:
قهرمان از نظر توان و توش از ما فروتر است.

 

این نظریه‌ی ادبی از «تاریخ» روشن‌تر است؛ اما آنتونی برجس، منتقد بریتانیایی و نویسنده‌ی رمان «پرتغال کوکی»، در یک تقسیم‌بندی نزدیک به آراء نورتروپ فرای، این اسلوب‌ها را به چهار دسته‌ی:

1-     اسطوره

2-     افسانه

3-     رمانس

4-     رمان

ساده می‌کند. در اسلوب «اسطوره» هنوز خدایان همه‌کاره‌ی ماجرایند. روایتی در بی‌کرانگی زمان، ورای دسترس، بر فراز کوه‌ قاف. یک هیچِ بزرگ، خالی از تماشاگر که در آن اهورامزدا و اهریمن در نبردند. از این رو اسطوره را «پاسخ پرسش‌های بی‌جواب ملتی کهن در باب آفرینش، رویدادهای زندگی و عاقبت کار انسان و جهان» دانسته‌اند[1] که روایت‌گر تاریخی قدسی‌ است: زمانی پیش از زمان‌ها و مکانی پیش از مکان‌ها؛ در این دوران همه‌چیز با برچسبِ «نخستین» معرفی می‌شود: آسمانی پهناور، قطره‌ای به پهنه‌ی همه‌ی آب‌ها، زمینی گرد و هموار، شاخه‌ای دربرگیرنده‌ی همه‌ی گیاهان عالم، گاوی سفید و رخشان و انسانی دوگانه (نرامادینه) از فلز، به نام کیومرث... این روایات، «رویای جمعی» یک ملت‌اند: سرودهای مقدس،ادعیه‌ی کهن و شطحیاتی که کاهنان باستانی در خلسه بر زبان می‌آورند. کارل‌گوستاویونگ، پس از تعبیر 60 هزار رویا .اقرار کرد برای ما، انسان امروزینی که از بیرون بر این روایات اسطوره‌ای ناظر و گزارش‌گریم، درک این کلان‌الگوهای‌کهن ناممکن‌ است. یونگ معتقد بود:« انسان بدوی خودآگاهانه نمی‌اندیشد، بلکه اندیشه‌ها در او پدیدار می‌شوند؛ مثل این است که چیزی در او می‌اندیشد.»

اما سرانجام یک پرومته، واسطه‌ی آسمان و زمین می‌شود تا «افسانه»‌ها شکل بگیرند: تخمه‌ی کیومرث بر زمین ریخته و پس از چهل‌سال تطهیر، شاخه‌ا‌ی ریواس از آن می‌روید: شاخه‌ای توامان و درهم‌تنیده که آبستنِ مشی و مشیانه است: والدینِ انسان. از این نسل افسانه‌ای، نیمه‌خدایان به دنیای داستان سرک می‌کشند و پای سیامک، هوشنگ، تهمورث، جمشید، فریدون و... به روایات باز می‌شود؛ اما هنوز هیچ انسانِ نانژاده‌ای در قصه‌ها حضور ندارد و افسانه، تنها، عرصه‌ی بلامنازع پهلوانانِ مقدس و ابرانسان‌ها است. در این مرحله اسفندیار به دست زردتشت رویینه‌ می‌شود و رستم به پشتوانه‌ی سیمرغ در گیتی عربده می‌کشد. در شاهنامه، این دوره با نامِ «پیشدادیان» و «کیانیان» معرفی می‌شود و با مرگِ «دارا» به دستِ غربیان (یونانیان)، پایان می‌یابد.

پس از فروکاستِ شخصیتِ قهرمان از یک پهلوانِ مقدس به انسانی دانا و توانا، وارد طبقه‌ی «رمانس» می‌شویم: دوره‌ی ماجراجویی‌های گیتی‌شناسانه که بیشتر بر کشف و اختراع، نوآوری، رندی و شجاعت استوار است: دوره‌ی ارشمیدس، کریستف کلمب و ارسلان‌ نامدار. این دوره نیز به تعبیر ژان‌پل‌سارتر «قهرمان‌پرور» است، با این تفاوت که قهرمان رمانس، نه سر در ابرها دارد نه پای در زمین: عاری از امدادهای غیبی، و رندتر از عامه‌ی مردم: معلق میان قدسیت و پلشتی. این مرحله از منظومه‌های اشکانی، آغاز می‌شود و تا سقوط صفویه، به عنوان آخرین امپراطوری ایرانی، ادامه پیدا می‌کند.

هم‌زمان با سقوط صفویه، «پترکبیر» اصلاحات فراگیر خود را آغاز کرده و بعد از شکستِ سوئد، قدرتِ مطلق بالتیک معرفی می‌شود. قرنِ هجدهم، قرن اسطیلای اندیشه‌ی کانت، هیوم، روسو، مونتسکیو  و شکوفاییِ صنعتِ چاپِ 200 ساله‌ی اروپا است؛ آن‌هم درحالی‌که افشاریه و زندیه، در این دوره از صنعت ‌چاپ بی‌بهره‌اند. سرانجام با ظهور مدرنیسم، انسان در کانونِ هستی‌شناسی قرار می‌گیرد (بخوانید اومانیسم) و موبدان به آزمایشگاه پناه می‌برند (بخوانید پوزیتیویسم). در این مرحله جادوی کیمیا جای خود را به علم شیمی می‌دهد، طالع‌بینی به ستاره‌شناسی ختم می‌شود و «دین»، «فلسفه» را مقابل خود می‌بیند. در قرن هجدهم میلادی، با ورود رئالیسم به اندیشه‌ی بشر، شاهد گذر از «قهرمان» به «شخصیت اصلی»، از «ذهنیت» به «عینیت»، از «بورژوازی» به «قهرمانی-اشرافی» و به طور کلی از افسانه و رمانس به «رمان»[ که در اسلوب‌بندیِ نوروتروپ‌فرای در مجموعه‌ی تقلیدیِ دون قرار می‌گیرد] هستیم.

این‌ همه گفته آمد تا روشن شود منظور این جستار جریان‌شناسانه از «روایت مدرن» چیست: «روایتی ناظر به درون، آگاه، با گزاره‌هایی اندک و ناچسب، اما اثبات‌شدنی و قابل پیگیری». این هوای تازه بسیار دیر به مشام ایران‌زمین می‌رسد. این هم از شوخی‌های روزگار است که پنج‌سال پس از اعلام ریاست‌جمهوری جرج‌واشنگتن به در ایالات‌متحده (1789 میلادی) ، قاجارشاهیان در ایران به قدرت رسیده (1794 میلادی) و این سرزمین را به مدت صد و سی‌سال، دو قبضه در انزوا فرو می‌برند.

قرن نوزدهم میلادی تحت استیلای قاجاریان می‌گذرد. ابتدای همین قرن، در سال 1809 داروین در بریتانیا، آلن‌پو در امریکا و گوگول در روسیه به دنیا می‌آیند و موجِ نوی روایت سرتاسر جهان را در می‌نوردد:

تلاش‌های گوگول به تولستوی، چخوف و داستایوفسکی می‌رسد؛ بریتانیا با چارلزدیکنز، اسکار وایلد و جین‌آستین، دورانِ طلایی شکسپیر را یادآور می‌شود و فرانسه‌ی ناپلئونی با ادیبانی چون ویکتورهوگو، ژول‌ورن و چارلزبودلر قدرت‌نمایی می‌کند.

این لحظه‌ای است که ادبیاتچی‌ها رسماً از «عموقصه‌گو» بودن انصراف داده، به جرگه‌ی «نویسندگان» می‌پیوندند. مایه‌ی سرخوردگی است درقرنی که هگل و نیچه و ادیسون و مندلیف و لینکلن  به ظهور می‌رسند، قاجارشاهیان هنوز درگیر آداب و فتاویِ عقد و عروسی با اجنه‌ و اندازه‌ی تارِ سبیلِ خود هستند و فرهنگِ ایران، متاعی در بازار ادبیات جهانی ندارد.

امیر میرزا صالح شیرازی که از اولین دانش‌آموختگان ایرانِ قاجاری در اروپا به شمار می‌رود، در سال 1837 میلادی نخستین روزنامه را در ایران راه می‌اندازد؛ در همان‌سال‌ها  احمد طالبوف و زین‌العابدینِ مراغه‌ای به دنیا می‌آیند که نیم‌قرن بعد، با انتشار آثار روشنگرانه‌ای چون «مسالک‌المحسنین» و «سفرنامه‌‌ی ابراهیم‌بیگ»، تاثیری انکارنشدنی بر شکل‌گیری عقاید مشروطه‌طلبانه می‌گذارند. در نیمه‌ی دومِ این قرن است که با تولد علی‌اکبر هخدا، تقی‌رفعت، احمدکسروی، محمدعلی‌جمالزاده، میرزاده‌ی عشقی و نیما یوشیج، موج تازه‌ای از روشنفکران پا به عرصه‌ی آشوب‌زده‌ی فرهنگ ایرانی می‌گذارند. سرانجام مظفرالدین‌شاه در سال 1906 میلادی (1285 خورشیدی) فرمان مشروطیت را امضا کرد تا روزنه‌ای که توسط شهیدان فرهنگ، بر فرهنگِ ادبیات روایی فارسی وا شد، در دهه‌ی ابتدایی قرن بیستم‌میلادی و با انتشار سلسله‌مقالاتِ انتقادی علی‌اکبردهخدا در روزنامه‌ی صوراسرافیل، به صبح بنشیند؛ اما هنوز جای خالی «زن» به عنوان پرچم‌دار نهضت «فمینیسم» در عرصه‌های کلانِ فرهنگ ایرانی خالی است. در نبردهای میان مشروطه خواهان و سلطنت طلبان در تبریز تنها در یکی از نبردها جسد بیست زن پیدا شد که با لباس مردانه به میدان نبرد رفته بودند. در تهران نیز زنی، ملایی را که به طرفداری از محمدعلی‌شاه در میدان توپخانه سخنرانی می‌کرد ترور کرد و خود در همان‌جا دستگیر و اعدام شد. در سال 1290 خورشیدی (1911 میلادی) حاج محمدتقی وکیلی‌الرعایا، نماینده مجلس نخستین‌بار در ایران برابری زن و مرد را در مجلس شورا مطرح کرده و خواستار حق رأی برای زنان شد که با مخالفت شدید روحانیون مواجه شد؛ اما در همان سال سیصد زن مسلح به صحن مجلس آمدند و از دولت خواستار مقاومت در برابر یورش‌های روسیه‌ی تزاری شدند تا برای اولین‌بار پس از صفویه، شاهد حضور زنان در خط مقدم نبردهای مدنی باشیم؛ حقاً و انصافاً بایسته‌ است این لحظه را به عنوان ورود آگاهانه و فعال زنان به فعالیت‌های مدنی، مبداء فرهنگِ نوینِ ایرانی دانسته و جریان‌شناسی روایت مدرن ادبیات فارسی را از این نقطه آغاز کنیم.

 

 

متن کامل این جستار ادبی را در تارنمای چیستآرت بخوانید


[1] . رجوع شود به: شناخت اساطیر ایران، جان هینلز: 1368

 

 


 

جستارنامه‌ی: از این همه دریچه


جستارنامه‌ی: از این همه دریچه
بهدین اروند

 جستار

زندگی به من آموخته که کمال در هر فن، نوعی دیدگاه و جهان‌بینی به صاحبِ فن می‌بخشد؛ نجارانِ بسیاری را دیده‌ام که دنیا را درختی زنده می‌پندارند و ما را “موریانه‌ای در میانِ تنه‌ای پوک که خواب می‌بینیم خدا مرده است”. از پیرزنان بسیاری شنیده‌ام که:

این دوکِ نخ‌ریسی برای چرخیدن به دستانِ من نیازمند است؛ این دنیا نیز برای چرخیدن به دستانِ کسی.
با رانندگانِ بسیاری دم‌خور بوده‌ام که تمامِ هستی‌شان را راهی دانسته‌اند که باید تا ته‌اش رفت؛ با ‌عیّاشانِ اگزیستان، کارگرانِ جبرگرا و شاعرانی که معتقد بوده‌اَند:« از عالمِ معنی تنها الف‌ای بیرون تاخته»

من از میان این همه “دریچه” که رو به چشم‌اندازِ “هستی” باز‌ است، “ادبیات” را انتخاب کرده‌ام و آنچه فرازبانِ زندگی‌ام از دریچه‌ی ادبیات دیده‌ام به یک “استعاره” شبیه بوده؛ به تشبیه عظیمی که از فرط و شدت، چنان به معنی نزدیک است که همان‌قدر دور. بارها شعف و یاسِ توامانِ زندگی را، هنر را و ادبیات را دریافته‌ام تا آموخته باشم چقدر مُرده‌ام، پرتم، نادانم.  جستار

در عُنفوانِ جوانی[چنان که افتد و دانی] یقین داشتم این زندگی سرّی، معنایی، ماجرایی دارد؛ عاشق بودم، کاه در دهانم مزه‌‌ی قند داشت. خودم را قهرمانِ ماجرا می‌دانستم و همین توهم باعث شد در عبور از خیابان سرم را برنگردانم دلم قرص باشد که قرار نیست قهرمان داستان، الله‌ بختکی، وسط خیابان، توی یک تصادفِ آبکی بمیرد؛ عجیب اینکه یک ماشین هم به من نزد.   جستار

خیال می‌کردم همین‌که در تمام کیهان عاشق کسی باشی به خودیِ خود آن‌قدر معجزه هست که روزگار زورش نرسد پای رقیبی را بیاورد وسط؛ “عشق” را آن‌قدر ناب می‌دانستم که نمی‌شکست، خُرد نداشت، تقسیم نمی‌گرفت، تفسیر نمی‌پذیرفت. گمان می‌کردم بدون وجود خدا، پایان تمام قصه‌ها باز است و به قولِ کورت‌ونه‌گات:«ما هیچ‌گاه نخواهیم فهمید خبر خوب کدام است، خبر بد کدام». گمان می‌کردم آدم‌ها یک‌روز بزرگ می‌شوند. شرط می بستم گابریل‌گارسیامارکز، هم‌او که گفته بود:« پیری بیماری زشتی‌ست، باید به موقع از آن پیشگیری کرد»، قبل از ورود به دوران زشتِ فراموشی، قصه‌ی یک قصه‌گوی سیاسی را با خودکشی ببندد. انتظار داشتم شاید هم برای اثبات غرورِ خودم نیاز داشتم- مانند به همینگوی وداعی با اسلحه داشته باشد، بلکه یک انقلابی که توی دوران صلح، میان رختخوابِ پیری، کپک می‌زند نباشد.

اما واقعیت با این روایت فرق داشت: در واقعیت پاهای گنده و نتراشیده‌ای داشتم که پای معشوقه‌ام را موقع بوسیدن لگد می‌کردند؛ در واقعیت، خداوند راویِ دانای کل بود که به هیچ مخاطبی، پای هیچ صحنه‌ای هیچ توضیحی نمی‌داد. اگر در قصه‌ها بایستی معشوقه‌ی زندانی را از چنگال اژدها نجات می‌دادی، در شهرستانِ ما یک شیرِ سنگی بود که از سرِ ذوقِ سرشارِ مجسمه‌ساز، همه‌ی ظرافت‌هاش، من‌جمله سوراخِ ماتحتِ زیرِ دمِ مبارک تعبیه شده بود؛ در واقعیت، عشاق نامه‌های خود را در سوراخِ مذبور گذاشته و معشوقه‌های گرامی آن را از دهانِ شیرِ عزیز، می‌گرفتند.    جستار


این جستار، پاسخی بود به سوال: زندگی از دریچه ی ادبیات برای من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار بر روی تارنمای رسمی چیستآرت




جستار


جستارنامه‌ی: دروغ می گویم پس هستم

جستار ادبی: دروغ می گویم پس هستم

محمدهادی سالاروزی

گویند لوحی ست در اعماقِ زمان و مکان، منقوش به رازِ هستی. آنکه خواند خدا شد.
«
تراز الابراز»

سه.

تقلید را نکوهیدن نفیِ زندگی است. حرکت، بارزه‌ی اساسیِ هستی، همانقدر حاملِ تغییر است که آبستنِ تکرار. اتم تا کیهان چنان مکررند که می‌کوشیم در چند علامت خلاصه‌شان کنیم. هیچ بدیعی هم بی‌تقلید ممکن نیست. خوب که بنگری با پیشینیان‌مان هم‌پیاله‌ایم. تا چشم بینا ست، انسان درسش را از همه برتر است؛ ما پا از تقلیدِ خود فراتر گذاشته، به محاکاتِ زندگی رسیده‌ایم.

دو.

در بازیِ هستی، قدرت سودای همگان است. ریز و درشت هر که را دیدم، تا توانست زور زد مرکزِ عالم باشد. هر که هم پرگارش را گشادتر دوراند بازی‌ش وسیع‌تر شد. لابه‌لای تاروپودِ قالیِ بزرگِ هستی، گرهِ ما موجوداتِ زنده‌ی کره‌ی زمین را رسمی دیرینه است. «برای قدرتِ بیشتر خودت را بزرگ‌تر نشان بده.» و تکیه بر “نشان دادن” است. فریبی کارا. انسان که نه بال داشت، نه چنگال، نه زور، از هر پرنده پری، از هر شکارچی سلاحی و از هر عنصر نیرویی عاریه گرفت. چنان که اشرفِ مخلوقات شد؛ کلاغی با پرهای رنگی!

یک.

دروغ فی‌ذاته بد نیست. همه‌چیز خنثی است و در بستر و رابطه‌ی مستقیم با سود و زیانِ متصورِ ما تعیین می‌شود. ما که کذابِ اعظمیم همه‌چیز را از روزی که روی دوپا ایستادیم شروع کردیم و دو دستِ پرمفصل ماند و هرآنچه امروز می‌بینید. زبان هم دروغی بیش نیست و لغویانِ شرق و غرب جز پیگیری خویشاوندی و نسب‌شناسی، طرفی از علت برنبستند. اما اگر این دروغ نبود کماکان روی درخت‌ها موز می‌خوردیم و شپش از سر هم می‌جستیم.

توی باغِ ارم، دورِ حوضِ ماهی، پاتوق‌مان بود. سرخوشی جوانی عادتی کهنه را بیدار کرد و قصه‌ی پسِ دیگر دسته‌های پیرامونِ حوض را فرد به فرد، دسته به دسته گمانه زدم. عجیب روزم بود و به آخر نرسیده اولی نشانه‌ای عیان کرد در تصدیق. و بعدی و بعدی و بعدی. دوستان خیال کردند می‌شناسمشان که چنین دقیق خال زده‌ام. راستش می‌شناختم ولی نه به شخص، به کل. به قصه‌ی پشتِ چهره‌ها. قصه‌ی آدم‌ها.

قصه را با سه کتاب شناختم. از بختِ خوش هرکدام صدها قصه داشت. “داستان باستان”، خلاصه‌ی منثور و سلیسِ شاهنامه و “گزیده‌ای کوتاه از هزارویک شب”، را مادرم آنقدر ورق زد که شیرازه‌اش را میخ کوبیدیم وا نرود. عمه‌ی آن زمان دانشجویم هم هربار از “فردوسی” برمی‌گشت یکی از مجلدات “قصه‌های من و بابام” را تحفه می‌آورد. شاید می‌خواستند خوابم کنند ولی من بیدار شدم.

اگر بپرسی‌ام زندگی را در یک کلمه خلاصه کن بی‌درنگ خواهم گفت: «قصه!» البت یادم نرفته آرایشگری را دیده‌ام که از کنارِ درختی می‌گذشت و می‌اندیشید: «اون بالاش باس کوتاه بشه. دورش رو هم یه کم براش سفید می‌کنم. این پایینش هم تیغ بخوره که دیگه محشره!» پس مکث می‌کنم از خودم می‌پرسم: «راستی! زندگی شبیه قصه ست یا قصه‌ها شبیه زندگی‌ن؟» می‌دانم وقتی دو چیز شبیه‌ند، این و آن ندارد ولی شما هم از خاصیتِ تقدم و تاخر آگاهید. شکی نیست که زندگی بر قصه مقدم است اما سودای ساختن زندگی‌هایی که در قصه‌ها شنیده‌ایم، که اخیرا بیشتر می‌بینیم، چه؟

از بیرون که به قصه نگاه کنی شبیهِ زندگی‌ای مینیاتوری ست؛ چیزی نظیرِ کلبه‌ای در ...

جستار ادبی

این جستار، پاسخی بود به سوال: دروغ از دریچه ی زندگی من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار را بر روی تارنمای رسمی چیستآرت مطالعه بفرمایید:
جستار ادبی: «دروغ می
گویم پس هستم» هادی سالارورزی

جستار ادبی