جستارنامهی: از این همه دریچه
بهدین اروند
جستار
زندگی به من آموخته که کمال در هر فن، نوعی دیدگاه و جهانبینی به صاحبِ فن میبخشد؛ نجارانِ بسیاری را دیدهام که دنیا را درختی زنده میپندارند و ما را “موریانهای در میانِ تنهای پوک که خواب میبینیم خدا مرده است”. از پیرزنان بسیاری شنیدهام که:
این
دوکِ نخریسی برای چرخیدن به دستانِ من نیازمند است؛ این دنیا نیز برای چرخیدن به
دستانِ کسی.
با رانندگانِ بسیاری دمخور بودهام که تمامِ هستیشان را راهی دانستهاند که باید
تا تهاش رفت؛ با عیّاشانِ اگزیستان، کارگرانِ جبرگرا و شاعرانی که معتقد بودهاَند:«
از عالمِ معنی تنها الفای بیرون تاخته»
من از میان این همه “دریچه” که رو به چشماندازِ “هستی” باز است، “ادبیات” را انتخاب کردهام و آنچه فرازبانِ زندگیام از دریچهی ادبیات دیدهام به یک “استعاره” شبیه بوده؛ به تشبیه عظیمی که از فرط و شدت، چنان به معنی نزدیک است که همانقدر دور. بارها شعف و یاسِ توامانِ زندگی را، هنر را و ادبیات را دریافتهام تا آموخته باشم چقدر مُردهام، پرتم، نادانم. جستار
در عُنفوانِ جوانی[چنان که افتد و دانی] یقین داشتم این زندگی سرّی، معنایی، ماجرایی دارد؛ عاشق بودم، کاه در دهانم مزهی قند داشت. خودم را قهرمانِ ماجرا میدانستم و همین توهم باعث شد در عبور از خیابان سرم را برنگردانم دلم قرص باشد که قرار نیست قهرمان داستان، الله بختکی، وسط خیابان، توی یک تصادفِ آبکی بمیرد؛ عجیب اینکه یک ماشین هم به من نزد. جستار
خیال میکردم همینکه در تمام کیهان عاشق کسی باشی به خودیِ خود آنقدر معجزه هست که روزگار زورش نرسد پای رقیبی را بیاورد وسط؛ “عشق” را آنقدر ناب میدانستم که نمیشکست، خُرد نداشت، تقسیم نمیگرفت، تفسیر نمیپذیرفت. گمان میکردم بدون وجود خدا، پایان تمام قصهها باز است و به قولِ کورتونهگات:«ما هیچگاه نخواهیم فهمید خبر خوب کدام است، خبر بد کدام». گمان میکردم آدمها یکروز بزرگ میشوند. شرط می بستم گابریلگارسیامارکز، هماو که گفته بود:« پیری بیماری زشتیست، باید به موقع از آن پیشگیری کرد»، قبل از ورود به دوران زشتِ فراموشی، قصهی یک قصهگوی سیاسی را با خودکشی ببندد. انتظار داشتم –شاید هم برای اثبات غرورِ خودم نیاز داشتم- مانند به همینگوی وداعی با اسلحه داشته باشد، بلکه یک انقلابی که توی دوران صلح، میان رختخوابِ پیری، کپک میزند نباشد.
اما واقعیت با این روایت فرق داشت: در واقعیت پاهای گنده و نتراشیدهای داشتم که پای معشوقهام را موقع بوسیدن لگد میکردند؛ در واقعیت، خداوند راویِ دانای کل بود که به هیچ مخاطبی، پای هیچ صحنهای هیچ توضیحی نمیداد. اگر در قصهها بایستی معشوقهی زندانی را از چنگال اژدها نجات میدادی، در شهرستانِ ما یک شیرِ سنگی بود که از سرِ ذوقِ سرشارِ مجسمهساز، همهی ظرافتهاش، منجمله سوراخِ ماتحتِ زیرِ دمِ مبارک تعبیه شده بود؛ در واقعیت، عشاق نامههای خود را در سوراخِ مذبور گذاشته و معشوقههای گرامی آن را از دهانِ شیرِ عزیز، میگرفتند. جستار
این جستار، پاسخی بود به سوال: زندگی از دریچه ی ادبیات برای من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار بر روی تارنمای رسمی چیستآرت