جستار چیستآرت
جریانشناسی روایت مدرن فارسی
3:«علمای سبعه: ز هفت استاد، داد!»
بهدین اروند
جستار اول این پرونده به اهمیتِ حضور انسان در ادبیات مدرن پرداخت و ورود زنان به عرصههای کلانِ مدنی نقطهی آغاز ادبیات فرهنگِ مدرنِ معاصر دانست. جستار دوم تاثیرات سه مکتب بزرگ فرانسه، بریتانیا و روسیه را بر صنعت چاپ و فرهنگ معاصر ایران در دههی 1290 خورشیدی نشان داد و در ادامه، متن حاضر میکوشد جریانات ادبی ایران را در بازهی 10-1300 رصد، گزارش و تحلیل کند. دههای که با ظهور جمالزاده و نیما آغاز میشود، با ترور عشقی، خون میمکد و با سقوط قاجاریه، اصلاحاتِ اجباریِ رضاشاهی را تایید میکند. این دهه را میتوان دههی علمای سبعه در ادبیات نامید؛ پیش آهنگان مشروطه که در دههی 10-1300 به واپسگرایی متهم میشوند.
چنانکه در پروندهی جریانشناسی روایت فارسی گفته شد: «نخستین»، برچسب اسطورههاست و نخستین چراغ را ایزد برمیافرزود. ابتدا، در روشنی بیکرانهی جایگاهِ خدایان، اهورامزدا خورشید را در هیات چشم خود، سوار بر گردونهای هفت اسبه خلق میکند تا زدایندهی پلیدیها باشد. سپس پرومته، اخگری از آتش خدایان را به روحانیان و شهریاران میرساند تا واسطهای باشد میان آسمانها و زمین. بعد از آن، رندانی همچون امیرارسلان این روشنا را از آتشگاهِ محراب به میان مردم میآورد.و در نهایت نوبت به فرزندانی لوس و مشوش میرسد که با آتش هزارساله و مقدس، سیگار بگیرانند.
در چرخهای مدام، این اوج و فرود زمینهساز یکدیگرند. در انتهای این دورِدوباره، مردی از خویش برون آمده، خداوندگارانه طرحی نو درمیاندازد تا–روز از نو، روزی از نو- نوبت به نیمهخدایان و افسانهها و فرزندانِ خاکی برساد. به عقیدهی والاس مارتین، این چرخه که از تقدس به هجو میرسد، گویاتر و ناگزیرتر از «تاریخ» است.
اگر مکتب قائممقام و امیرکبیر را نسل اول این چرخه بدانیم، فارغالتحصیلان مکتب دارلفنون «پرومته»گان روزگارند: مردانی عمیق، جامعالعلوم، حساس، و کوشا که تحتتاثیر روشنفکرین فرانسه، هم از دین رویبرگرداناند و هم از اسطوره. اینان دین را امراءالمونینِ قاجار و اسطوره را، خرافات قلمداد کرده، و نظر به پوزیتیویسم» به موضوعاتی که طی تجربه یا آزمایش به دست نیاید وقعی نمیگذارند. این روی سکه، سوغات تجدد است و روی دیگر روحیهی «سوسیالیستی»ای که در سرشت ایرانیان است. شاید این دو وجه، تصویر واحدی نسازند، اما نمایانگر روح روشنفکران ایرانی در این زمانه است.
این نسل روشن و جسور که ثمرهی مبارزه و مطالعهی است، نظام قاجار را وادار به قبول مشروطه کرده و در جنگجهانی اول، برای چندپاره نشدن ایران در شمال(با روسیه) ، جنوب(با پلیس بریتانیا) و غرب(با امپراطوری عثمانی) میجنگد. در جریان قحطی بزرگ و احتکار گندم توسط احمدشاه، همین نسل است که دستگاه گداپرورِ قاجاری را رسوا میکند و چنان کارمایهای در خود سراغ دارد که حرف از ریاست جمهوری دهخدا به میان میآورد!
قرارداد 1919 که طی آن مجوز تمام امور کشوری و لشکری ایران با مبلغ 400 هزارتومان رشوه به انگلستان داده شد، جزو آخرین امتیازاتی بود که حکومت قاجار به تاراج داد و چنان موجی از نارضایتی پیش آورد که یکسال بعد، با طرح کودتای 1299، احمدشاه از کشور اخراج و رضاخان به سردارسپهی رسید. هرچند بازداشت گستردهی فعالین سیاسی در ماههای ابتدایی کودتا، کسانی چون مدرس را در مقابل رضاخان قرار میداد، اما اصلاح نظام قضایی، لغو کاپیتالاسیون، تاسیس مدارس، ارتقاء ارتباطات جادهای و البته لغو قرارداد 1919، سبب شد گفتمانی تازه حول « لزوم یک منجیِ آهنین» در جامعه شکل بگیرد. در جراید روز، کاظمزاده، ملکالشعرا وجمالزاده بر ضرورت وجود یک «حکومت مقتدر» اصرار داشتند و میرزادهی عشقی در مقالات خود کابینهی کودتا را میستود. عارف غزلی در باب آیندهی روشن ایران سرود و فرخییزدی به جرگهی هواداران استبداد درآمد. کار بالا گرفت و ایرجمیرزا (که خود از نوادگانِ قجری بود) نیز اعتقاد پیدا کرد:
«تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست / امیدی جز به سردار سپه نیست!»
در سال 1300، انتشار مجموعهی «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده، نگرشی تازه به به ادبیات روایی میبخشد: مجموعهای پاکیزه، غنی از کلمه و اصطلاح عامیانه اما ناظر بر آراء رمان نویسان مدرنیسم. شاید امروزه یکی بود یکی نبود را «کشکول جمالزاده» بدانیم، اما انتشار این مجموعه داستان، همزمان با چاپ منظومهی «قصهی رنگ پریده»ی نیما یوشیج در نشریهی قرنِ بیستم، آغازگر گفتمانی تازه در فضای ادبیات بودند.
متن کامل این جستار را در تارنمای چیستآرت بخوانید.
تحریم جشنوارههای سیاسی:
پیشبینی نتایج و پیشنهادات
پارهی اول: «این همان کاری نیست که بیزاریمش؟»
در آوریل ۱۹۷۹، میشل فوکو در نامهای سرگشاده به مهدی بازرگان، نخستوزیر انقلاب وقت ایران مینویسد: «محاکمات سیاسی همواره در حکم محک هستند. نه از آن جهت که متهمان هرگز مجرم نیستند بلکه از این رو که قدرت دولتی [در چنین لحظاتی] بدون نقاب عمل میکند، و خود را حین قضاوت دشمنانش به معرض قضاوت میگذارد.»
البته پیشتر ارنست میلر همینگوی با قلدری گفته بود: «انسانها تنها در هنگامِ شکست، مسیحی میشوند!» سوای قضاوت میان آن که میبخشد و آن که انتقام میگیرد، با “حضور” در معرکه همداستانترم و معتقدم در هر صورت شلغم میوه نیست!
تجربه ثابت کرده هر هنگام دولت در حوزهی بینالمللی به بنبست خورده، بیمحابا بر فشار داخلی افزودهست تا ژستِ قدرتِ خود را حفظ کند. جامعهی ادبی نیز در پاییز پدرسالاری که گذشت، به سهم خود، تحریم و سانسورِ جهانی را تجربه کرد:
سه تن از اعضای کانون نویسندگان با تخفیف به ۱۸۶ ماه حبس تعزیری محکوم و منشیِ منتخب کانون نیز دستگیر، احمدزاهدی در یکی از روستاهای گیلان ناپدید، عباس جلیلیان در کرمانشاه بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شد و الخ!
اما شرافت جایِ دیگر مینشیند: سربلندیم که کانون نویسندگان در این معرکه عقب نشست، اما خود را نباخت. بیانیههای جسورانه و گزارشات هفتگیِ «آزادیِ بیان» پس از سالها کانون نویسندگان را یک کانونِ حساس، همراه و روشناندیش معرفی کرد. خوشبختیم که امیربانو کریمی از رقابت کتاب سال انصراف داد، فرج سرکوهی بیانیهی تحریم جوایز ادبی و صنف مترجمان اطلاعیهی اعتراضی خود را انتشار دادند، نیما صفار، پیشنهادِ تحریمِ جشنوارهی شعر فجر را مطرح کرد و هیات داور هنرهای تجسمی جشنوارهی فجر، استعفاء داد. با کنارهگیری قباد آذرآیین از نامزدی جایزهی دولتی جلال (که البته دلیل آن اعلام نشد)، کانون تلویحاً موضع «تحریم جوایز ادبی» را اتخاذ کرد و نوشت: «با توجه به نقش اساسی دولت در سانسور ادبیات و هنر و نیز نقش خونیناش در اعتراضات آبان، چطور نویسندهای به خود اجازه میدهد از دست آن جایزه بگیرد؟»
پیشتر نیز شاهد تحریمِ نیمبندِ جایزه جلال، فعالیتهای بنیاد ادبیاتوداستان ایرانیان و نیز انتشارات شهرستان ادب یا چشمه از سوی تعدادی از نویسندگان بودهایم که به دلیل پراکندگی، اتحادی نبست.
…اما این همان کاری نیست که بیزاریمش؟ آیا همین تحریم، همین کَر بودگی، همین رویبرگرداندن دلیلِ دشمنی ما نیست؟
پارهی دوم:«وقتی به بازی میگیرندمان که بخواهند بازیمان دهند.»
شاید باید به این پرسش جواب بدهیم: تا کجا میشود با یک حاکمیت سرکوبگر همراه شد؟
اینسوأل وقتی مهم میشود که مثلاً به جای ادبیات به حوزهی تئاتر برویم؛ جایی که از همان “ب” بسمالله باید برای هر حرکتی اجازه گرفت و با توجه به پیام محور بودن اغلب تئاتریهای ما، به شکل مسخرهای بنا میشود قدرت به نقد اثر بنشیند. البته وضع ادبیاتیها بهتر است؛ خیلی از ما تا قبل از اقدام برای چاپ کتاب به سد سخت قدرت برنمیخوریم.
به شخصه تا قبل از دوم خرداد هفتادوشش پا در هیچ انجمن دولتیای نمیگذاشتم و بعد از آن هم پیششرط من و قاطبهی اهل قلم گرگان برای حضور در آن انجمنها، تشکیل مجمع الشعرا و انتخابات آزاد بوده. یعنی:
میشود حدود و خط قرمزهایی را مشخص کرد و چه بهتر که جمعپذیر باشند و البته ناظر به شرایط.
به عنوان مثال در این عزای عمومی شرکت در هر جشنواره دولتی حماقت محض است و سوای این خود حکومت هم هی بیش از پیش دارد الزاماتش را تحمیل میکند.
بگذار یک مثال مصداقی بزنم: چند سال پیش عبدالجبار کاکایی از هوشیار انصاریفر برای داوری جشنواره شعر فجر دعوت کرد و حرف و حدیثهایی هم پیش آمد. نظر من این بود که هم باید از دعوت کاکایی استقبال کرد و هم از نپذیرفتن انصاریفر. طبعاً برای فردی در جایگاه کاکایی این پوئن مثبتی بوده و مسلما با جایگاه انصاریفر پذیرفتنش جور در نمیآمد و …
البته شاید باید گفت شکر خدا که حاد و بازگشتناپذیر شدن شرایط، از فضا خاکستریزدایی کرده و دیگر فقط وقتی به بازی میگیرندمان که بخواهند بازیمان دهند.
پارهی سوم: «تا کلام را به خاطر نان نفروشی»
آرش محمودی
میشل فوکو در نامهای که به مهدی بازرگان مینویسد، از مشاهداتش میگوید و بر این نکته پا میفشرد که: «چهرهی بینقاب قدرتها را زمانی میشود دید که بر مسند قضاوت مینشینند.»
فوکو از دو کلید واژهی قدرت و قضاوت بهره جسته و از آمیزش این دو نتیجه میگیرد که: «قدرتها درست زمانی که قضاوت میکنند، خود را در معرض قضاوت قرار میدهند!»
البته مراد فوکو در نامه فوقالذکر، شکل و درجهی خشونتیاست که قدرت در برخورد با معترضین در مقطعی خاص از تاریخ از خود بروز میدهد اما در کلیّت، نکتهای بس ژرف و شگفت و قابل تعمیم است.
در میدان ادبیات، مخصوص در دو دههی اخیر، بحث جوایز ادبی و مشخصتر جوایز دولتی/قدرت و خصوصی/اقلیت و جنگ بین این دو، بحثی داغ و مناقشهانگیز بوده و هست. اما آنچه برایند این جدل است، مردود بودنِ هرگونه اقدام دولتی/قدرت در امر «قضاوت» بر آثار ادبی است. یکی از هزاران دلیل نامشروعیت جوایز دولتی مانند به جایزهی آلاحمد کلمهایاست به نام «دولت» و در دانشنامهی سیاسی دارای مفهومی است که با مدیریتی ابتکاری، از معنای آن، آشناییزدایی شده؛ حلقهای مفقوده که دهههاست در تمام سطوحِ دولت/قدرت خود را عیان و نمایان کرده: یعنی دولت به جای آنکه بیطرفانه از تولید «حمایت» کند و بستر را فراهم سازد، خود را در یکطرف بازی قرار میدهد و نابرابرانه زورآزمایی میکند. اگر به قول حضرت بیهقی «دولت و ملت دو برادرند»، امروزه معنای برادریِ قابیل و هابیل از آن برداشت میشود؛ یعنی تقلیلِ کودکانهی جایگاه دولت که میبایست نقشی همهگیر را ایفا کند، به جایگاهِ رقیبی از پیش باخته، هزینهبر و مهرهسوخته است!
اما از دیگر تردستیهای این کارناوالِ دولت/قدرت، نگاه محافظهکارانه و جانبدارنه به تولیدات ادبی است «به استثنائاتی که طی آن اثری بر خلاف جریان همیشگی برگزیده میشود توجه نمیتوان کرد، که این انتخابهای خلافِ جریان هم برآمده از سیاستی خاص است که نهادش اتفاقاً خلاف جریان نیست و در جهت تامین فرضیههای اتاق فکر این جوایز است.» شاهدش همین چندوقت پیش در جایزهی دولتیِ «سیَلک» که داوران رای به “خانهی کوچک ما/داریوش احمدی” دادند و مدیر فرهنگ و ارشاد شخص دیگری را برگزیده اعلام کرد و با چنان شلتاقی داوران را زیر سوال برد که: «عیب از شماست، نه از دولت!»
یا در جایزهی دیگری، درست روز اختتامیه، نفر اول بخش آزاد را حذف کرده، و به جوایز موضوعی و «درون اردوگاهی» دو برگزیدهی دیگر اضافه میکنند! یا در همین جایزهی آلاحمد شنیده میشود که فلان برگزیدهی جایزه محصول صفر تا صد حوزهی هنری و “شهرستان ادب” بوده و داوران اصلی، یک پایشان در حوزه و یک پای دیگرشان در شهرستان ادب بند است! «حتا توضیح این روابط هم سخت ممکن میشود» هرچند نگارنده «نویسندگان برگزیدهی این جوایز» را با هر طرز فکر، خلقوخو و مَنشی، از هر تهمتی مبرا میداند و شأن ایشان را احترام میگیرد اما روی صحبت با انحصارطلبی «اتاق فکر» این جوایز است. حتی اگر همهی موارد فوقالذکر را با بلند نظری و سخاوت «تقلیل کودکانهی جایگاه» و « ناشیگری و بیتجربگی» بدانیم، نمیتوانیم از این بحث دور شویم که «قدرتها درست زمانی که قضاوت میکنند، خود را در معرض قضاوت قرار میدهند» در نهایت همهی این زد و بندها باید منجر به «انتخابی برآمده از قضاوت» شود و درست همین نقطهی انتخاب است که آغاز «صعود یا فرود» جوایز و اتاقهای فکر آنان است… اینجا است که قدرت، خود را با انتخابهایش در معرضِ قضاوتِ طیفی وسیعتر میگذارد. مخاطب، رضا جولایی/پیمان اسماعیلی/ کورش اسدی را میخواند که برآمده از جوایز اقلیتیاند، و مجید قیصری (نگهبان تاریکی، افق)، محمدرضا بایرامی (لمیزرع، نیستان) و رضا امیرخانی (رهش، نشر افق) را هم میخواند که برایند لشکری مجهز و تا بن دندان مسلح به بودجهی دولت/قدرت است و قیاس این طیف، شروعِ هولناکِ عزیمت است از اوج به فرود…
پ. ن. در این متن، جایزهی مذکور هرگز با عنوان «جلال» خوانده نشد و «آلاحمد» نامی زیبندهتر است، چراکه بر اشخاصی به غیر از جلال هم دلالت دارد… گفت: تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی! گرچه به گرانیِ گنجِ قارون.زر خریدِ انسان نشو. اگر میفروشی همان به که بازویِ خود را اما قلم را هرگز. حتا تنِ خود را «حتا تنِ خود را» و نه هرگز کلام را…
و سوال اینکه جایزهی «آلاحمد» کجا امانتدار این قول است؟
پاره چهارم: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست»
مشهور است «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد» اما در افسانههای پدیدارشناختی درختی هست در جنگلی آمازونی که بیهیچ ناظری میافتد و پرسیده میشود آیا اصلا وجود داشته؟ هرچند مریدان دکارت به صِرف اندیشیدن، هستند اما عالمِ بیعمل را همه مانند میدانند.
بعد از انقلاب، کوشیدند درِ هنر را بهاسم فساد و عناد اما بهکام ایدئولوژی تخته کنند. اما تا رخدادِ قتلهای زنجیرهای در دههی هفتاد، خطر «خواری هنر» و « ارجمندیِ جادویی» چنین سرکوبگرانه احساس نمیشد. در نتیجه بسیاری عطای سخن را به لقای جان بخشیده، برخی جلای وطن کرده، اندک باقیماندگان نیز از بیم جان و غم نان، رسالت را از واژهنامهشان حذف کردند. البته که برای بقا گاهی باید عقب نشست.
در این میان اما نظام تمامیتخواه چه برای گرفتنِ قیافهی حقبهجانب، چه بهمنظور ایجاد انشعاب و چه با عِلم به کاراییِ هنر، سالهاست سور کلان میدهد، خلعت بسیار میبخشد و شهرت جار میزند اما تنها برای هنرمندان وابستهاش. بااینحال رگههای نامیرای حقیقت همچون دست پنهان بازار، با وجود گلچینهای سلیقهایِ توامان با حذفهای زیرساختی (بخوانید: بازخرید و ممنوعالفعالیت کردن اساتید دانشگاهی و هنرمندان غیروابسته) راه خود را باز کرد.
حالا پس از چند ماه ارعاب، سرکوب و فشار، هنرمندان ایرانی با اندیشهی «در سوگ ملت به سور دولت نمینشینیم» طی اقدامی بیسابقه جشنوارهی فجر را تحریم کردند. کنشی تحسینبرانگیز که فیالحال بازخورد داشت و ترکشهایش صداوسیما را هم بینصیب نگذاشت. در مقابل، تهدیدات مرسوم رخ داد و دلواپسان را برآن داشت فتوا به استیلای جامع ایدئولوژی بر هنر بدهند.
حکومت در این سالیان ثابت کرده بیش از هرچیز ترک میدان دگراندیشانش را خوش دارد؛ حالا به هرترفند؛ پس بیشک قرار نیست این فعل به انفعال ختم شود. برعکس شایسته است جنبشی نهادی را آغازگر باشد. تا هنرمند ایرانی پیلهی رعب و رخوتی که سالهاست گردش پیچیده شده را بدرد و رسالتش را دیگربار در آثار، کردار و سخنش به منصه بگذارد. لاکن میدانیم که برای رسایی صدا باید بر قلهای ایستاد.
کانون نویسندگان ایران (۱۳۴۷) در پی بازداشت و محکومیت سنگین تنی چند از اعضایش بار دیگر بیرق آزادی قلم را برافراشته و طی فجایع اخیر ایران نیز خاموش نمانده. سزاوار است در شرایط فعلی، بدون در نظر گرفتن اختلافات نظر، میان قدرت سرکوبگر و صنف ادبی، از کانون نویسندگان ایران بهعنوان کهنترین تشکل صنفی اهل قلم فارسی حمایت کرده و درصدد بود با مشارکت خون تازهای به رگارگِ این درخت کهنسال دواند.
متن کامل این یادداشت را با تارنمای چیستآرت همراه باشید.
جستار چیستآرت
«برگردیم دوباره روایتش کنیم»
یکی از مخاطبین داستان که دلی کوچک داشت، با مهربانی مادرانهای از من، [آن من که داستان مینویسد] سراغِ سیاهیلشکرهایی را گرفت که در رمانهای تاریخی از برج و باروهای پادشاهِ مغلوب فرومیغلتند پایین، از مسافرانی که در فلان فیلم هالیوودی از هواپیمای در حالِ سقوط پرت میشوند، از بیشمار سرخپوستانی که در اولین حملهی اسپانیولیها از اسب فرو میغلتند.
-«چرا هیچ نویسندهای مرگشان را در اعماقِ درههای باستانی توصیف نمیکند؟ چرا هیچ دوربینی به دنبالشان نمیرود؟ چرا نامی از آنها در میان نیست؟»
.
البته که، پدرانه، پیشانیاش را بوسهای زدم و در پاسخ حکایتی گفتم:
- برای حفظِ آنچه با حکمت به دست آمده حکمت لازم است و تنها یک مردِ جنگجو میتواند از آنچه جنگاوران به دست آوردهاند نگهداری کند. حدود 3000 سال پیش، رامسس اول با نظر به این واقعیت سلسلهی نوزدهم را بر مصر حاکم کرد. او از خاندانِ خداگونهی فرعونیان به شمار نمیرفت و ترجیح میداد یک کشورگشای بزرگ باشد تا نیمهخدایی کوچک؛ چنین نیز شد. پس از وی پسرش تا سرحد قادش در سوریه پیش رفت، اما نتوانست قومِ حِتّی را شکست دهد؛ شمشیر به رامسس دوم رسید تا ادامهای باشد بر افتخار. اما سربازهایش از میدانِ جنگ گریختند. راویان نقل کردهاند که رامسس جوان چهارنعل پیش تاخت و یکتنه به نیروهای دشمن حمله برد و در حالیکه 2500 ارابهی جنگی محاصرهاش کرده بودند ساعتها تا رسیدنِ سپاه مصر با حِتّیها جنگیده و مقاومت کرد. بعدها حِتّیها خود را پیروز این جنگ دانستند و مصریان را ترسوهایی خطاب کردند که از میدان جنگ میگریزند. البته بعدها ،رامسس سوم، با ثروت افسانهای خود این ننگ را از دامان مصریها پاک کرد: او هلن را از تروا خواستگاری و فلسطین و لیبیا را با تاجران خود، فتح کرد.
فرعون بزرگ سپس به هور-اِم-هِب ، استاد معماران خود دستور داد خزانهای استوار از صخرهسنگهای شرق نیل بنا کند و سقفش را چنان بالا ببرد که هیچ روزنهای در آن باقی نماند.
هور-اِم-هِب چنین کرد: دیوارههایی بلند برافراشت و بر فرازِ ساختمان هرمی قرار داد که تالارِ خزانه را در خود جای میداد. سپس درهای مفرغ را مهر و موم کردند، پس از آن درهای آهنی را و در نهایت درگاهِ سنگی را بستند.
اما معمارِ بزرگ، فرعونِ بزرگ را فریب داد. او در دلِ دیوارِ ضخیمِ خزانه، گذرگاهِ باریکی تعبیه کرد؛ هور-اِم-هِب از طریق این گذرگاه بر پاداش خود میافزود تا به بیماریِ مهلکی دچار شد؛ وی پیش از مرگ، رازِ روزنه را بر دو پسر خود فاش کرد؛ اما فرزندانش مانند به او خوشبخت نبودند: فرعونِ بزرگ اندک اندک مشکوک شده، چند قفس بر دامهای هرم میافزاید تا در نهایت، در یکی از سرقتها، برادری گرفتارِ قفس میشود.
برادری[که هرگز نمیدانیم کدام برادر] در قفس گیر افتاده و از ترسِ لو رفتن[لو رفتنی که میتواند برادرِ دیگر و مادرِ پیرشان را به کشتن دهد] از دیگر برادر میخواهد تا سرش را از تنش جدا نموده، به همراه خودش ببرد و در جایی دفن کند.
- ...
- خوابت گرفت؟
- میشنوم.
- این تاریخ است: سر و تهای ندارد. فرازی که از فرودِ خود میمکد. اما قصه یک نقطه میایستد پا میکوبد میپرسد:« اگر معجزهای از رامسس اول سر زده باشد؟!»، « اگر رامسس دوم اصلا به جنگ نرفته باشد چه؟!»، « اگر هلن عروسِ مصر میشد و جنگ تروا در نمیگرفت؟!»
- پس شخصیت اصلی "راوی"ست.
جا خوردم؛ اما وا ندادم. پرسیدم:
- اگر تو راوی باشی کدام برادر را زنده نگهمیداری؟
ادامهی مطلب بر روی تارنمای چیستآرت
جستارنامهی: از این همه دریچه
بهدین اروند
جستار
زندگی به من آموخته که کمال در هر فن، نوعی دیدگاه و جهانبینی به صاحبِ فن میبخشد؛ نجارانِ بسیاری را دیدهام که دنیا را درختی زنده میپندارند و ما را “موریانهای در میانِ تنهای پوک که خواب میبینیم خدا مرده است”. از پیرزنان بسیاری شنیدهام که:
این
دوکِ نخریسی برای چرخیدن به دستانِ من نیازمند است؛ این دنیا نیز برای چرخیدن به
دستانِ کسی.
با رانندگانِ بسیاری دمخور بودهام که تمامِ هستیشان را راهی دانستهاند که باید
تا تهاش رفت؛ با عیّاشانِ اگزیستان، کارگرانِ جبرگرا و شاعرانی که معتقد بودهاَند:«
از عالمِ معنی تنها الفای بیرون تاخته»
من از میان این همه “دریچه” که رو به چشماندازِ “هستی” باز است، “ادبیات” را انتخاب کردهام و آنچه فرازبانِ زندگیام از دریچهی ادبیات دیدهام به یک “استعاره” شبیه بوده؛ به تشبیه عظیمی که از فرط و شدت، چنان به معنی نزدیک است که همانقدر دور. بارها شعف و یاسِ توامانِ زندگی را، هنر را و ادبیات را دریافتهام تا آموخته باشم چقدر مُردهام، پرتم، نادانم. جستار
در عُنفوانِ جوانی[چنان که افتد و دانی] یقین داشتم این زندگی سرّی، معنایی، ماجرایی دارد؛ عاشق بودم، کاه در دهانم مزهی قند داشت. خودم را قهرمانِ ماجرا میدانستم و همین توهم باعث شد در عبور از خیابان سرم را برنگردانم دلم قرص باشد که قرار نیست قهرمان داستان، الله بختکی، وسط خیابان، توی یک تصادفِ آبکی بمیرد؛ عجیب اینکه یک ماشین هم به من نزد. جستار
خیال میکردم همینکه در تمام کیهان عاشق کسی باشی به خودیِ خود آنقدر معجزه هست که روزگار زورش نرسد پای رقیبی را بیاورد وسط؛ “عشق” را آنقدر ناب میدانستم که نمیشکست، خُرد نداشت، تقسیم نمیگرفت، تفسیر نمیپذیرفت. گمان میکردم بدون وجود خدا، پایان تمام قصهها باز است و به قولِ کورتونهگات:«ما هیچگاه نخواهیم فهمید خبر خوب کدام است، خبر بد کدام». گمان میکردم آدمها یکروز بزرگ میشوند. شرط می بستم گابریلگارسیامارکز، هماو که گفته بود:« پیری بیماری زشتیست، باید به موقع از آن پیشگیری کرد»، قبل از ورود به دوران زشتِ فراموشی، قصهی یک قصهگوی سیاسی را با خودکشی ببندد. انتظار داشتم –شاید هم برای اثبات غرورِ خودم نیاز داشتم- مانند به همینگوی وداعی با اسلحه داشته باشد، بلکه یک انقلابی که توی دوران صلح، میان رختخوابِ پیری، کپک میزند نباشد.
اما واقعیت با این روایت فرق داشت: در واقعیت پاهای گنده و نتراشیدهای داشتم که پای معشوقهام را موقع بوسیدن لگد میکردند؛ در واقعیت، خداوند راویِ دانای کل بود که به هیچ مخاطبی، پای هیچ صحنهای هیچ توضیحی نمیداد. اگر در قصهها بایستی معشوقهی زندانی را از چنگال اژدها نجات میدادی، در شهرستانِ ما یک شیرِ سنگی بود که از سرِ ذوقِ سرشارِ مجسمهساز، همهی ظرافتهاش، منجمله سوراخِ ماتحتِ زیرِ دمِ مبارک تعبیه شده بود؛ در واقعیت، عشاق نامههای خود را در سوراخِ مذبور گذاشته و معشوقههای گرامی آن را از دهانِ شیرِ عزیز، میگرفتند. جستار
این جستار، پاسخی بود به سوال: زندگی از دریچه ی ادبیات برای من چگونه بوده است؟
متن کامل این جستار بر روی تارنمای رسمی چیستآرت